شاهنامه فردوسی سرشار از لحظات گوناگون است، از غمانگیزترین لحظات تا اوج شادی و خوشی و جشن و پایکوبی، هم شکست دارد هم پیروزی. این پنج تابلو انتخاب امین حسینیون است از لحظات امیدبخش و حماسی شاهنامه فردوسی ، حتما شما هم لحظات خاص خودتان را میتوانید انتخاب کنید.
تابلوی اول: کاوه آهنگر هرگز کوتاه نمیآید!
حتما میدانید که ضحاک پدرِ مردم ایران را در آورده بود! اما گروهی از اشراف و بزرگان و ریش سفیدان به ضحاک پیشنهاد دادند نامهای آماده کند. همهی بزرگان و اشراف، نامه را امضا کردند و شهادت دادند که ضحاک پادشاه خوبی است. کاوه در چنین وضعیتی وارد کاخ ضحاک میشود و شکایت میکند:
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
اگر هفت کشور به شاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟!
ضحاک میخواهد از فرصت استفاده کند و نامه را میدهد که کاوه امضا کند، ولی کاوه که نامه را میخواند بدتر از قبل عصبانی میشود و رو میکند به همهی بزرگان و ریش سفیدانی که دور ضحاک جمع شدهاند و میگوید:
خروشید کهای پایمردانِ دیو
بریده دل از ترسِ گیهانخدیو
همه دل به دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتار اوی!
بعد نامه را پاره میکند و میاندازد زیر پیش و میرود بیرون. وقتی کاوه بیرون میآید مردم هم طغیان میکنند:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همه برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همان گه ز بازار برخاست گرد
در این لحظه قیام علیه ضحاک به طور رسمی آغاز میشود و درفش کاویان متولد میشود که تا پایان شاهنامه پرچم ایرانیان و نماد ایران باقی میماند.
تابلوی دوم : زالِ تیرانداز
بعد از مرگ منوچهر، تاج و تخت پادشاهی ایران به نوذر میرسد، که بین خودمان باشد، چندان جنمِ پادشاهی ندارد. افراسیاب پسرِ پشنگ با لشکری پُرشمار به ایران میتازد و میجنگد و موفق میشود در جنگ، نوذر را حسابی شکست بدهد. در این زمانهی وانفسا سامِ سوار هم از دنیا میرود و افراسیاب که فکر کرده ایران از پهلوان خالی شده سپاهی را به سمت سیستان گسیل میکند. حاکمِ سیستان به زال پیغام میفرستد و میگوید عزاداری را تمام کن و بیا که اوضاع پس است. زال برمیگردد و میگوید:
کنون من شوم در شبِ تیرهگون
یکی دست یازم بدیشان به خون
شوند آگه از من که باز آمدم
دلآگنده و کینهساز آمدم.
زال پس از گفتن این حرفها کمانش را برمیدارد و میرود و شبانه سه تیر در اردوی سپاه افراسیاب میاندازد و اردو را به هم میریزد. صبح که میشود سپاهیان افراسیاب تیرها را بررسی میکنند و میگویند:
چو شب روز گشت انجمن شد سپاه
بدان تیر کردند هرکس نگاه
بگفتند:«کین تیر زال است و بس!
نراند چنین در کمان تیر کس!»
با حضور زال ترس در سپاه افراسیاب میافتد و از همینجا ورقِ جنگ برمیگردد تا در نهایت ایرانیان پیروز میشوند.
تابلوی سوم: رستم پیش از آغاز جنگ با هاماوران
کیکاووس یکی از شاهان هوسران شاهنامه است، گاهی هوس میکند برود مازندران را فتح کند، گاهی هوس میکند برود هاماوران. هر بار هم، گیر میافتد. در ماجرای هاماوران عشقِ سودابه باعث گیر افتادن کیکاووس میشود، همان سودابهای که بعدا تهمتهایش سیاوش را به دردسر میاندازد! به هر حال وقتی کاووس در هاماوران زندانی میشود طبق معمول به رستم پیغامی میفرستند. رستم هم لشکر را جمع و جور میکند و به هاماوران میرود. شاه هاماوران که خودش را حریفِ رستم نمیبیند به مصر و بربر نامه مینویسد که:«خودتان را برسانید، اگر اینجا رستم را شکست بدهیم، کلِ ایران را بالا میکشیم. چون شاهشان اسیر ماست.» رستم که اوضاع را اینطوری میبیند نامهای به کاووس مینویسد و میگوید:«وضع خراب است، اگر کار خوب پیش نرود ممکن است بلایی سر تو بیاید ای پادشاه!» کاووس جواب میدهد:
فرستاد پاسخ که مندیش از این!
نه گسترده از بهر من شد زمین!
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست و با جوش مهر
و دیگر که دارنده یارِ من است
پناه است و مهرش حصار من است
رستم با این پیام شاه (حتی کیکاووس هم در شاهنامه لحظاتی فروتن میشود) لشکر را میبرد به جنگ، اما سپاهیان ایرانی وقتی تعداد نفرات دشمن را میبینند میترسند، اینجاست که رستم میگوید:
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزه مژگان مدارید باز!
سر باره بینید و یال و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان!
اگر صد هزارند و ما صد سوار
فزونی لشکر نیاید به کار!
و البته حق با رستم است و میزند دمارِ سپاهِ هر سه کشور را در میآورد و کاووس را آزاد میکند.
تابلوی چهارم: سیاوش قبل از گذشتن از آتش
داستان سیاوش را هم لابد بلدید. سودابه (نامادری سیاوش) عاشقش شد، پیشنهاد داد، سیاوش رد کرد، سودابه که در عمرش به نه شنیدن عادت نداشت، توطئه کرد و به سیاوش تهمت دستدرازی زد. کیکاووس طبق معمول با یک تصمیم غلط حکم کرد که سیاوش باید از آتش بگذرد، چون آتش راستگوها را نمیسوزاند.
هیزم فراوان میآورند و در دو ردیف میچینند طوری که چهار سوار بتوانند از میان دو کوه هیزم بگذرند. تمام ناظران نگران و مضطربند چون همه، سیاوش را دوست دارند، اما سیاوش که میرسد، تمثال امید است:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
سراسر همه دشت، بریان شدند
بدان چهرِ خندانش، گریان شدند
هشیوار با جامههای سپید
لبی پر ز خنده، دلی پر امید
یکی تازیای برنشسته سیاه
همی گرد نعلش بر آمد به ماه
این تصویر از سیاوش که با لبخندی بر لب و کفنپوش از آتش میگذرد، برای من از حماسیترین تصاویر شاهنامه است، هرچند که این دنیای پر از تزویر در نهایت طاقتِ سیاوشِ راستکردار را نداشت.
تابلوی پنجم: رستم اسیر پنجههای دیو سپید
یکی از مشهورترین دستهگلهای کیکاووس اسیر شدنش به دست دیوان مازندران است. در این داستان کاووس و بیشتر پهلوانان سپاه بیناییشان را از دست میدهند و فقط یک جور چشمشان دوباره بینا میشود. جگر دیو سپید باید به چشمشان کشیده شود، در نتیجه رستمِ بندهخدا مجبور میشود برود مازندران و بعد از طیِ شش خوان، به خوانِ هفتم برسد: دیو سپید.
دیو سپید در غاری زندگی میکند که مثل چاه عمیق و تاریک است. خلاصه با دیو درگیر میشود، در اوج درگیری فکر رستم این است که:
به دل گفت رستم، گر امروز جان
بماند به من، زندهام جاودان!
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین، شدم ناامید!
وقتی رستم به پیروزی و عمر جاودان فکر میکند، دیو سپید در اندیشهی شکست است. در نهایت هم، رستم پیروز میشود و جگر دیو سپید را بیرون میآورد و میرود سراغ کاووس.
*
البته شاهنامه سرشار از این عواطف و لحظات است که خواندنش در هر موقعیتی میتواند روح انسان را تازه کند. امیدوارم لذت برده باشید.