پشت چراغ نیایش

۲۷ آذر ۱۳۹۲ | ۲۲:۱۲
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 3 دقیقه

وقتی اولین بار چراغ قرمز می‌­شود همه چیز عاقلانه به نظر می­‌رسد. چراغ قرمز شده و این طبیعت هر چهارراهی است. نشست‌ه­ای و هدفونی در گوش و صبورانه منتظری تا زمان بگذرد و چراغ سبز شود. چرا؟ تنها گزینه‌ی دیگرت دویدن است. گرمی دست نوازشگر تو، مرهم زخم‌­های کهنه‌ی منه. باران نم نمی که می­‌بارد و شیشی‌ی اتوبوس را آغشته می­‌کند اول به نظرت خوشایند است. ولیعصر شمال هم غوغاکده‌­ای است، انگار تیم فرنگی بنا قهرمان جهان شده است. بوق و دود و هیاهو، که البته تو نمی‌شنوی. خوشحالی که بیرون نیستی. تپش چشمه‌ی خون تو رگ من، تشنه‌ی همیشه با تو بودنه.  چشم­‌ها را که لحظه‌­ای بسته­‌ای باز می­‌کنی و ابرویی بالا می‌اندازی و ساعت مچی‌­ات را می­­‌خوانی. ساعت شش است.

بار دوم که چراغ قرمز می‌­شود از لای آدم‌­ها شیار باریکی را می‌­یابی و بیرون را می­‌پایی. چند تا نیمکت کمی و چمن و … لعنتی. این‌جا که تازه تقاطع نیایش است. ابروهایت به هم گره می­‌خورند و دستت به پیشانی. شاگرد اول کلاس عشقتو رد کردی… زنگ همراهت صدای شهرام را می‌­برد. آقا کی می­‌رسی؟ می­‌رسم تو ترافکیم. کجایی؟ پشت چراغ نیایشم. تازه نیایشی؟ آره، چهل و پنج دقیقه از پارک وی تا اینجا طول کشید. برو دیگه می‌آم. قرمز را فشار می‌­دهی. و پدر عشق می­‌سوزد می­‌سوزد و می‌سوزد که تو را ساعت شش غروب پاییز اسیر چراغ نیایش کرده است. به تلاش فراوان کاپشنت را در می­‌آوری و روی پایت می­‌گذاری. حواست هست آرنجت به ران بغلی نخورد و کاپشنت لای پای دیگری گیر نکند. کیفت را جابه­‌جا می‌­کنی. کمی عرق روی پیشانی­‌ات نشسته. دستت را دراز می­‌کنی کمی لای پنجره را باز کنی. آقا باز نکن. Youuuuuu cooould be miiiineeee….. بله، گل­‌های سرخ و تفنگ‌­ها هم گروه جالبی بودند.

بار سوم که چراغ قرمز می­‌شود و چند نفر مسافر دیگر به زور خودشان را به توده‌ی گوشت در هم تنیده‌ی اتوبوس اضافه می­‌کنند؛ هدفون را از گوشت در می‌­آوری. رگ­‌هایت روی شقیقه­‌ات، گردنت­ و ران پایت می­‌تپند. دیگر همان دریچه کوچک به بیرون هم نیست. فقط پنجره سمت چپت هست. ماشین­‌ها بوق می­‌زنند. آدم­‌ها از میان‌شان می‌­لولند. تپش، بوق، فریاد. آقای راننده چرا حرکت نمی­‌کنی؟ پیر شدیم. برمی‌­گردی. مرد کلاهش را از سرش برداشته است. ابروهایش گره خورده‌­اند و تنش افتاده ورِ کیفِ در دستش. آقای راننده شنیدی؟ راننده ساکت است. سرت را خیلی آرام و با ریتم فزاینده به شیشه می­‌کوبی. شیشه‌ی نشکن مرغوب خط تندروی اتوبوس ولیعصر.

چراغ بار چهارم قرمز می‌­شود.

کارشناس فیلمنامه نویسی و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و دانشجوی دکترای پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس. فیلمنامه نویس، و نویسنده رمان های سیاسیا در شهرمارمولک ها، ماجرای خونزاد و ماجرای کفترکش و منتقد و نویسنده در مجله شبگار
امین حسینیون
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
امیر
10 سال قبل

پدر عشق بسوزه:))))