نقدی بر فیلم فرزند چهارم

۴ مهر ۱۳۹۲ | ۱۱:۳۶
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 6 دقیقه

دور می‌شوم و برمی‌گردم

عصر روز یک‌شنبه ۲۴ شهریور ماه؛ باشگاه فیلم تهران در آمفی‌تئاتر فرهنگسرای ارسباران نمایش و نقد و فیلم «فرزند چهارم» را با حضور وحید موساییان(کارگردان)؛ حسن حسندوست(تدوینگر) و فریدون شهبازیان(آهنگساز) برگزار کرد. در جلسه‌ نقد و بررسی  به مسایل مختلفی از جمله سفر و شرایط ساخت یک فیلم در خارج از کشور و خصوصا منطقه‌ جنگ‌زده‌ سومالی و همین‌طور کار با بازیگران و مشکلات پیش‌آمده حین فیلم‌برادری و داستان فیلم اشاره شد.

آخرین فیلم وحید موساییان در مرز سومالی و کنیا فیلم‌برداری شده؛ که منطقه‌ای ا‌ست فاقد دولت مرکزی. امنیت گروه فیلمبرداری بر عهده‌ گروه‌های مسلح شبه‌نظامی بوده است. «فرزند چهارم» داستان سفر سه نفر است به سومالی. نفر اول که نریشن ابتدایی و انتهایی را می‌خواند و این انتظار را به تماشاگر القا می‌کند که داستان حول محور اوست؛ کسی نیست جز رویا اسفندیاری(مهتاب کرامتی). بازیگرمعروفی که پس از کش‌ و قوس‌های فراوان در زندگی‌اش [سقط شدن فرزند ۷ ماهه و جدایی از همسر] مدتی‌ است به جای بازیگری به حرفه‌ عکاسی روی آورده و تصمیم دارد خودش را در آن غرق کند. پس به همین خاطر قدم‌هایش را فراتر از مرز گذاشته و برای عکاسی از کودکان(که عموم عکس‌های او را تشکیل می‌دهند) به منطقه‌ جنگی سفر می‌کند. farzandechaharom-4-7-921

نفر دوم «مظفر» است. میان‌سال؛ صاحب کارخانه‌ی ورشکسته‌ی «کفش مظفر» و بدون فرزند. جنس‌هایش را به خیریه سپرده و خودش هم همراه کفش‌هایش به سومالی می‌آید تا علاوه بر پخش آن‌ها؛ وسوسه‌ بازگشت را به سر برادر زنش(ابراهیم) بیندازد. و نفر سوم؛ «ابراهیم» که مدتی‌ است در سومالی از اعضای هلال احمر ایران بوده و به مردم آن‌جا کمک می‌کند. فردی ایده‌آل‌گرا و تماما مثبت که تمام زندگیش پزشکی؛ کارآفرینی و بازیابی استعدادهای مردم آن‌جاست.

رابرت مک‌کی الگوی سفر برای روایت یک داستان را در این می‌داند که قهرمان برای فرار یا حل مساله‌ای مجبور به ترک وضعیت عادی خود شود و در طی این سفر دچار ماجراهایی می­‌شود و در نهایت ( چه به مقصد برسد و چه نرسد) تصمیمات و واکنش‌هایش از او؛ موجود دیگری به تماشا می­‌گذارد و روند تغییر تفکر او را تعریف می‌کند. «فرزند چهارم» هم شاکله‌ روایتش را بر همین ایده‌‌ی سفر بنیان گذاشته و با این جمله شروع می‌شود که «دور می‌شوم و برمی‌گردم…»

این سه نفر در اقامتگاه هلال احمر آشنا شده و پس از آن؛ هر یک بنا به دغدغه‌ خود در میان کپرها می‌چرخند. موساییان تا این‌جای کار که معرفی و گذشته‌ شخصیت‌هاست؛ با دست باز و فرمی ساده پیش می‌آید. تابلوی معرفی را به گردن هر کدام از این سه می‌اندازد و برای نخستین پیچش‌کاری‌های داستانش دورخیز می‌کند.

البته محدود شدن به تعداد کم کاراکتر از علایق موساییان است. از «خاموشی دریا»ی تک پرسوناژی بگیرید تا «گوشواره»ی ۳ پرسوناژی. شخصا عقیده دارم بهترین تجربه‌ موساییان در برخورد با کاراکتر هنوز خاموشی دریاست. شاید این عقیده به خاطر تاثیر خوبی‌ است که فیلم سال‌ها پیش بر من گذاشت؛ اما به هر حال منکر این نکته نمی‌توان شد که جسارت موساییان همین تک‌پرسوناژی بودن کار بود. این جسارت اما به عقیده‌ من در سایر فیلم‌های موساییان ذره ذره تحلیل رفت تا این که «فرزند چهارم» کلید خورد: سفر به مناطق جنگ‌زده‌ سومالی.

البته اصولا فارغ از هر جسارت و احساساتی؛ فیلم فیلمساز را با داستانش می‌سنجند. این که چه گفته و چه می‌خواسته بگوید و چگونه گفته و در نهایت این که ما چه فهمیدیم. حقیقتش را بخواهید من چیز زیادی دستگیرم نشد. می‌فهمیدم که اصرار موساییان بروز حس همدردی بود و  فکر کردن به انسانیت. اما باز هم برخورد دم‌دستی با یک داستان لذت چندانی برایم نگذاشت. مشکل از این جا‌ست که موساییان متوجه نبوده که نوشتن داستان‌های فرعی در کنار خط اصلی کاری به جز حجیم کردن  و در نهایت راکد شدن فیلم‌نامه نمی‌کند. داستان دیر اتفاق می‌افتد. سوپر استار بودن زن را در همان نمایشگاه عکاسی می‌شود در دیالوگ‌ها گنجاند یا می‌شود اصلا «مظفر» را حذف کرد. کاراکتری که به جز کفش پخش کردن و گزیده شدن توسط عقرب و کشته شدن کار دیگری نمی‌کند(قیمه درست کردن را یادم رفت). چه نیازی دارد به این همه زمان برای پرداخت و این همه دیالوگ؟ به نظرم  اشکال اصلی نویسنده این بوده که ترسیده است ماجرایش را از دل اتفاقات شروع کند. وگرنه چه اشکالی داشت که فیلم را با این قرارداد آغاز کرد که عکاسی آمده به سومالی برای عکس گرفتن و در مواجهه با منطقه‌ جنگی دچار مشکلاتی می‌شود؟ موساییان اما ابتدا به اصرار ۳۰ دقیقه از گذشته و وضعیت کاراکترها برایمان می‌گوید و بعد ما را می‌فرستد به سومالی. پای یک ساعت باقیمانده راحت‌تر می‌شود نشست به تماشا تا این آغاز.

مکان جدید؛ آدم‌های جدید و اتفاقات جدید. وقتی مکان فیلمبرداری عوض شود؛ تماشاگر برایش چندان فرقی نمی‌کند که داستان ساده باشد یا پیچیده. همه چیز در هر حال برایش رنگ تازگی دارد و ذهنش به طور ناخودآگاه به دنبال تصویر و ماجرا می‌گردد. در برخورد با این مساله موساییان خودش می‌گوید آگاهانه دست به حذف زده است. حذف جغرافیا. دقیق‌ترش می‌شود حذف تصاویری(به گفته‌ خودش نگاه توریستی به منطقه) و پرداختن به اصل. ولی ما با اصل یکسانی روبرو نیستیم؛ آن هم به این دلیل که فیلم‌نامه شخصیت محوری ندارد. ما به عنوان تماشاگر سردرگم می‌شویم بین انتخاب و دنبال کردن. مجبور می‌شویم بنشینیم به تماشای گل‌درشتی‌ها یا ابراز وجودها.

farzandechaharom-4-7-922
جدا از این؛ اگر کارگردان می‌خواهد بحرانی به نام جنگ را به عنوان کشمکش مطرح کند؛ باید جغرافیای محل را هم به تصاویرش پیوند بزند. این امر جدا از آن که به عنوان یک نمای پاساژ؛ معرفی محل و تقابل ظاهری‌اش با منطقه‌ جنگ‌زده را می‌کند تنفسی برای ذهن و چشم تماشاگر هم محسوب می‌شود.  محدود بودن جغرافیا؛ تنها زمانی نفس‌گیر می‌شود که روند اتفاقات در آن دارای ریتم باشد و به اصطلاح بتواند تماشاگر را با خود بکشاند. نه این که ریتم داستانی با سرعت و دقتی یکنواخت و کند به جلو برود.

با همه‌ این‌ها؛ هنوز هم می‌شود فرزند چهارم را دوست داشت. همراهی موسیقی پر کشش «شهبازیان» بر سکانس‌هایی مثل پیانو زدن کودک؛ گفت‌ و گوی آخر ابراهیم و پرستار؛ اضطراب سکانس‌های آخر و … لحظات خوبی را به وجود آورده است. ایده‌ اصلی داستان از آن جهت که مشابهی در سینمای ایران نداشته و در هر حال قدمی‌ است برای به بیرون خواندن ذهن مخاطب به مسایل خارج از جامعه؛ قابل توجه است. رمانتیسیسمی که در کل فیلم موج می‌زند و با گفتار رویا در ابتدا و انتهای فیلم آغاز و انجام می‌یابد [با این که بیشتر به گفتار فیلم‌های مستند می‌ماند] موضع مخاطب را نسبت به اتفاقات؛ نرم کرده و تا پایان روی صندلی نگاهش می‌دارد.

امیر عباسیان
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها