معلم که باشی برایت مهم میشود؛ وقتی از در حیاط وارد مدرسه میشوی چند تا از بچههایی که صف کشیدهاند توی صبحگاه رویشان را برمیگردانند سمت تو و برایت دست تکان میدهند. فکر میکنم این یکی از دلایلی است که شهریور ماه در کنار کارهای روزمره، ولولهی “اول مهر چی بپوشم؟” باز میافتد به جانم. به قول فامیل دور، دوست دارم بدانم از دور چه شکلیام؛ وقتی در جوابشان لبخند میزنم و دست تکان میدهم.
میگویم اول مهر چون معلمی هم مثل هر کار دیگر است. باید صاحبکار را توی همان برخوردهای اول جذب کنی. آنچنان آدم دموکراتی نیستم که بخواهم دعویِ شاگردسالاری سر بدهم که “بله. بله. شاگردها صاحبکاران من هستند و در دنیای جدید اصل بر رضایت فراگیران است”. نه؛ شخصا خیلی جاها که راه دیگری بلد نبودهام مستبدانه رفتار کردهام.
بههرحال این روزها دلواپس مانتوی اول مهرم. نه که فکرم را زیاد مشغول کند، در این حد که هربار گذرم میافتد هفت تیر، چشم بیاندازم به مانتوهای ردیف شدهی توی مغازهها. همین که ببینم کدامشان به قول گفتنی هم با رسولاند و هم با اصول. هم بشود مدرسه پوشیدشان؛ و هم چیزی باشد که بچهها خوششان بیاید؛ بیایند جلو، سلام کنند و یکیشان بپرسد:”خانم ببخشین شما معلم چی هستید؟” و من هم بگویم: “سلام عزیزم. معلم زبانم.” بعد بگوید: “هفتِ دو رو هم شما درس میدین؟” و من هم بگویم: “بله. زبان همهی کلاس هفتمیها رو من درس میدم.” و او سریع “مرسی” را بگوید و با آرنج بزند به کناریاش؛ بخندند و تندی بروند و “آخجون”شان را یواشکی بگویند که من هم بشنوم و هم نشنوم.
تا حالا ابتدایی یا دبیرستان درس ندادهام. اما لابد دبستانیها آخ جونشان را داد میزنند و میدوند میروند. لابد دبیرستانیها چند روزی موسموس میکنند؛ ببینند معلمی که حالا کمی خوششان آمده از ترکیباش اصلا به کلاس آنها میرود یا نه؛ تا بعد بنشینند و در جمعهای سریشان دربارهاش تصمیم بگیرند.
حالا من ماندهام و این گاهی دقیقههای بین کارهای روزمره که توی ذهنم میپرسم چه رنگی باشد؟ با چه کفشی بپوشم؟ با چه شلواری؟ سوالها همهاش همین است. اصلا فقط همان اولی است. معلم که باشی و زن که باشی و چادری که نباشی؛ سوالهای زیادی نداری توی ذهنات دربارهی مانتوی روزهای اول مهر. کوتاه و بلندیاش از قبل معلوم است. تنگ و گشاد بودناش هم همینطور. اما حداقل دستات باز است توی رنگهای تیره به بالا (بالا اینجا سیاه است). مقنعه هم که از دوران کودکی من پوششی کهن الگویی برای مدارس دخترانه است. از شلوار به پایین (پایین اینجا کفش است) هم باز بسته به رنگ مانتویی است که میخرم.
پارسال مانتوی سبز سدری خریدم. هم خودم این رنگ را دوست دارم و هم مدرسه بدش نمیآید. غیر از مانتو بقیهی لباسهایم مشکی بود. با ترفند استفاده از کیف آدیداس، شمایلی دوم راهنمایی پسند برای خودم درست کردم. یادش به خیر. دوم دبیرستان که بودم، همکلاسیهای خوشتیپ آنهایی بودند که چادرشان را مثل مریمِ “درپناه تو” سر میکردند؛ چه برسد به معلمها.
شنبهی هفتهی پیش، نهم شهریور، سر خیابان فاطمی بودم که توی همین چشم دوختنها، یک مانتوی بلند بادمجانی رنگ چشمهایش را دوخت به من و مرا کشید توی مغازه. سر یقه و لب آستینها کمی قهوهای کار شده و از کمر طرف پهلوها چاک میخورد تا پایین. فروشنده قول داد این هفته سایز مرا بیاورد. هنوز کمی دودلام. اما گمان کنم چشمِ هفتمیهای امسال هم کمِ کم یک هفتهای گیر کند، پیش رنگ بادمجانی. تا ببینم از هشت مهر تا خرداد دیگر با چه حرفهایی میشود این همه چشم و گوش را نگه داشت و خسته نکرد.
این ستون، قصهی همین حرفها و ماجراهایش را خواهد گفت تا آنجا که خسته نکند.