قصه‌ی تلخ عادت

۳۰ بهمن ۱۳۹۲ | ۲۲:۵۴
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 4 دقیقه

قدیمی‌­ترین چیزها، چیزهایی که بهشان عادت کرده‌­ایم. شاید ازشان خاطره داشته باشیم، و بهشان علاقه ولی درست جلوی چشم ما ناپدید شوند و متوجه غیب شدن‌شان نشویم. نیلوفر شاندیز در زیر دندان شب به قصه تلخ عادت می‌پردازد. شبگار بخوانید.

ما  عادت کرده ­بودیم روی میز پذیرش باشد. دیگر نمی‌­دیدیمش. همیشه بود. از من که قدیمی‌­ترین پرستار آن‌جا بودم هم قدیمی‌­تر بود. گاهی زیرش را گردگیری می­‌کردند ولی دوباره سر جایش می‌گذاشتند. نمی‌­دانم به خاطر رنگش بود یا فرم ناجوری که داشت؛ مثل هرم بود. نوک تیز، آبی لاجوردی. شاید همان فرم و رنگ ناجور باعث می‌­شد سال تا ماه کسی نگاهی به آن نکند یا پولی در آن نریزد. نوشته­‌های رویش به مرور زمان با گردگیری­‌های متعدد پاک شده ­بود و از کل کلمه‌­ی «صندوق صدقات» فقط صاد اول و «وق» آخر و «قا»یِ وسط صدقات مانده بود.
بیشتر وقت‌ها اگر یکی از مراجعه کننده­‌ها پول خُردی داشت تصمیم می­‌گرفت یک حالی به صندوق بدهد. اول کمی وراندازش می­‌کرد، آن‌قدر که نافرم بود. به سختی می­‌شد فهمید رویش چه نوشته شده، خلاصه وقتی می‌­فهمیدند که این همان صندوق مربوطه است، تازه باید دنبال آن شیاری که سکه یا اسکناس را از طریق آن توی صندوق می‌­انداختند، می­‌گشت. یک شیار باریک که بعضی از سکه­‌ها به زور از آن رد می‌­شدند، اسکناس هم که باید مچاله و ده بار تا می‌­شد تا عبور کند. کافی بود که اسکناس کهنه باشد، ممکن بود در این فرآیند چند تکه شود و به مقصد برسد.

هر چند وقت یک بار آقایی می‌­آمد از طرف سازمان مربوطه، در هرم را از زیر باز می‌­کرد. پول‌ها را می‌شمرد و مبلغ را در قبضی برای تحویل به ما می­‌نوشت، پول ها را می­‌برد و صندوق خالی را دوباره سر جایش می­‌گذاشت. دوباره روز از نو، روزی از نو! معمولا سالی یک‌بار هم چند روزی صندوق به مرخصی می­‌رفت. چند روز مانده به نوروز او را در انبار می­‌گذاشتم تا جا برای سفره هفت‌سین جمع و جوری که ترتیب می‌­دادم باز شود. مرخصی‌اش طولانی نمی­‌شد چون معمولا سه چهار روزه‌، ماهی تنگ می‌­مرد، سبزه زرد و سمنو خشک می‌­شد و سفره بی­‌معنی. پس صندوق برمی­‌گشت به جای خودش.

من واقعا تو باغ نبودم. اصلا هم یادم نمی­‌آمد. تا زمانی که مدیر، فیلم‌­های دوربین مداربسته را نشانم داد، باز هم باورم نمی­‌شد. مگر می­‌شود چهار روز تمام سر جایش نباشد و من نفهمیده باشم؟ دوربین‌های لعنتی! زن صندوق را زیر چادرش گذاشته بود و رفته بود. ما نه رفتن زن را دیده بودیم و نه نبودن صندوق را. مدیر از من می‌­پرسید این خانم کدام یکی از بیماران آن شب بوده است؟ یا شاید همراه با مریضی بوده است؟ من نمی‌­دانستم. صد نفر آمده و رفته بودند. بعضی‌ها فقط سوال داشتند، چند نفر آدرس پرسیده بودند، تعدادی هم می‌­خواستند از دستشویی استفاده کنند. من که همه را نمی‌بینم. این یکی مثل شبح آمده و رفته بود حتما. با آن چادر مشکی بور شده. در فیلم هراسان بود، جوری ایستاده بود که پشتش به دوربین باشد و آرام صندوق را زیر چادرش سراند. بیچاره به کاهدان زده بود. سعی کردم به یاد بیاورم تازگی‌ها چند نفر سکه یا باقی پول خردشان را در آن انداخته بودند‌. تصویر دقیقی در ذهنم نمی‌­آمد. قبض­‌هایی که آقای متصدی برای ما می‌­نوشت همیشه حول و حوش ده یا بیست هزار تومان می­‌شد. با این پول چه‌کار می‌­شد کرد؟ آن پول چه دردی را دوا می کرد؟ یادم آمد یک شب بچه­‌ای، محض بازی‌گوشی، سعی داشت کاغذ رنگی کوچکی در صندوق بیاندازد و دستش نمی‌رسید. اگر همه‌ی صندوق از کاغذ پر شده باشد چی ؟

از وقتی صندوق رفته، من قدیمی‌­ترین عضو کلینیک شدم. اگر یک روزی مرا هم بدزدند شاید چهار روز طول بکشد تا کسی بفهمد. چشم ما به دیدن او عادت کرده­ بود. عادت داشتیم همیشه آن گوشه سمت راست میز پذیرش باشد. با آن رنگ آبی لاجوردی کدر و دلگیرش! بعضی چیزها وقتی مدام جلو چشم آدم باشند دیگر حضورشان یا وجودشان حس نمی­‌شود. این شاید در مورد آدم‌ها هم صدق کند. دیده‌­اید کسانی که همیشه هستند، دیگر بود و نبودشان فرقی نمی­‌کند؟ این را می‌­گویند عادت کردن. تازگی­‌ها آقای متصدی دوباره برایمان صندوق صدقه آورده ­است. مدیر هم گوشزد کرده که همه هوای این تازه وارد را داشته باشند.  یک هرم نوک تیز و لاجوردی رنگ دیگر !

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
آزاده
10 سال قبل

نیلوفر جان چقدر زیبا حقیقت زندگی امروز اکثر ما آدمها را بیان کردی. عالی بود ، خبلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

خورشید
9 سال قبل

نه لاجوردی نه
تو سبزی نیلوفر