عشق با طعم ماهیچه

۲۱ مهر ۱۳۹۲ | ۱۲:۵۵
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 4 دقیقه

کیف بر دوش کنار خیابان ایستاده بودم. مقصد نزدیک بود و تاکسی سواری مختصری کفایت رسیدن می‌کرد. جمعیت هم طبق معمول گوشه میدان زیاد بود. پیرمردی موتورسوار خیلی آرام نزدیک من شد و پرسید:«موتور؟» با سر گفتم نه. پیرمرد چند متر جلوتر توقف کرد. ظهر جمعه بود؛ حوالی ساعت دوازده.  برگشتم و پیرمرد را وراندازی کردم. موتور کهنه‌­ای داشت؛ هوندای قدیمی. ته ریشش کاملا سفید شده بود کلاه ایمنی­‌اش را هم سرش گذاشته بود. کت و شلوار مشکی کهنه‌­اش تمیز تمیز بود. نه درشت بود نه ریز اما استحکام داشت. توی ذهنم دو دو تا چهار تا کردم و مثل پیرمردها به خودم گفتم روزی این بنده خدا هم در جیب توست! ده دقیقه زودتر رسیدن هم ده دقیقه خواب بیشتر است. به سمتش رفتم. مقصد را گفتم و چانه­‌ای هم نزد و قیمت را پذیرفت. سوار شدیم و راه افتادیم. پیرمرد حرفه‌­ای بود. آرام حرکت می­‌کرد؛ بدون هیجان بدون تصمیمات ناگهانی. چراغ را رد نمی‌­کرد و اصراری غریب برای سریع رسیدن نداشت.

گفت:«وقتی من دم بازار واستادم مسافر بزنم همه بهم می­‌خندیدن می­‌گفتن مگه کسی سوار موتور می‌شه؟ ولی کم‌کم چهار پنج موتوری دیگه هم اومدن واستادن. اوایل مشتری نداشتیم تا کم‌کم جا افتاد. دیگه مشتری­‌های ما دم بازار سوار ماشین نمی‌­شدن.»

گفتم:«پس خوب کار می­‌کردین اون زمان.» منظور از آن زمان اوایل دهه 80 است. زمانی که مسافرکشی با موتور تازه تازه باب می‌­شد. آن وقت­‌ها مثل الان نبود که همه تا ده دقیقه مانده به قرار صبر کنند که مسئله­‌ای نیست؛ موتور می­‌گیریم و می­‌رسیم.

گفت:«خدا رو شکر. بد نبود. ولی دیگه دیدم کار من نیست. خانومم اصرار کرد گفت خطرناکه؛ اومدم بیرون از اون کار. رفتم الان یه شرکتی استخدام شدم همون‌جا کار انبار می­‌کنم.»

من به خودم نگاه کردم که پشت موتور نشسته بودم و متعجب از این حرف که بوی قورمه سبزی غریبی دماغ هر دونفرمان را پر کرد. قورمه سبزی بوی لعنتی خاصی دارد؛ اصلا این بو بخشی از هویت جمعی ایرانی است. در این حد که پیرمرد در هوای آلوده عجیب و غریب نفس عمیقی کشید و گفت:«عجب بوی قورمه­‌ای پیچیده!»

فورا تایید کردم:«آره هوس کردیم. ایشالا بریم خونه یه قورمه سبزی خوب منتظرمون باشه.» و البته من از وجود قورمه سبزی در یخچالم مطمئن بودم.

پیرمرد جواب داد:«نه، قورمه سبزی منتظرم نیست.»

و این حرف را بدون هیچ حس خاصی زد. جوری که من شک کردم. پرسیدم:«از کجا آن‌قدر مطمئنی حاجی؟ شایدم پخته بودن برات.» خودم بین راه از سوالم پشیمان شده بودم. اگر زنش مرده بود چی؟ اگر تنها بود چی؟ تنها نکته دلگرم‌کننده خنده روی صورتش بود که از پشت قابل تشخیص بود. پیرمرد با چشم­‌ها و لب­‌هایش می­‌خندید.

گفت:«نه؛ خانم امروز غذا درست نمی­‌کنه. من بهش قول دادم بیام کار کنم؛ ناهار برم از مسلمِ بازار یه چلو ماهیچه بگیریم ببرم خونه با هم بخوریم.»

توقع این یک قلم را نداشتم. مرد به این پلنگی که صبح جمعه بزند به دل خیابان کار کند برای ناهار ویژه مگر داریم؟ آن هم چلو ماهیچه؟ پرسیدم:«چلو ماهیچه؟» این چکیده افکارم بود.

گفت:«بله؛ یک پرس میشه بیست و پنج هزار تومن. ولی برای دو نفر هم بسه؛ زیاد هم می‌آد. پریروز تو بازار که بودیم گرفته بودن منم چند تا قاشقی خوردم مزه­‌اش زیر زبانم موند. دیگه امروز به خانم گفتم شما غذا درست  نکن من برم چلو ماهیچه رو بگیرم و بیام تا با هم بخوریم.»

به مقصدم رسیده بودم. پیاده شدم. کرایه را پرداختم و پیرمرد و هوندایش تاختند. دور شدند. پیرمرد برای یک وعده ناهار با قیمت متوسط ـ حساب کنید حال هم بدهد با ماست و خیار و دوغش سی هزار تومن ـ مجبور بود یک روز اضافه کار کند. اما این یک روز کار اضافه را به تنها لذت بردن از ماهیچه و گوشتش ترجیح می­‌داد. قضیه در چندین سطح جالب بود. و در چندین سطح ادامه داشت.

کارشناس فیلمنامه نویسی و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و دانشجوی دکترای پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس. فیلمنامه نویس، و نویسنده رمان های سیاسیا در شهرمارمولک ها، ماجرای خونزاد و ماجرای کفترکش و منتقد و نویسنده در مجله شبگار
امین حسینیون
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
امیر
10 سال قبل

عنوان مطلبت گول زننده بود

tah
10 سال قبل

معلوم نشد عشق به غذا او را به اضافه كار كشانده بود يا عشق به همسر؟