این داستان را با الهام از بازی محبوب دوران کودکیام، شاهزاده ایرانی(Prince of Persia) که فیلماش را هم ساختند و اتفاقا اسم شخصیت اصلی فیلماش هم همین دستان بود، نوشتم. یک نوعی از فن فیکشن است، اما تفاوتهای اساسی هم با بازی و هم با فیلم دارد. با شبگار همراه شوید و لذت ببرید.
شاهزاده ایرانی ـ قسمت دوم: پس کلید کو؟
قسمت اول این داستان دنبالهدار را اینجا بخوانید. دستان الان در حال فرار از سیاهچال وزیر است، در حالی که شازده خانم آمیتیس باید جوابی به پیشنهاد ازدواج بدهد و اینک ادامهی ماجرا…
دستان آرام و آهسته کلید را چرخاند. در به یک راه پلهی باریک به سمت بالا باز میشد. سه نگهبان یکی شمشیرزن، یکی نیزهباز و یکی تیرانداز بالای پلهها ایستاده بودند. دستان میخواست آرام و بیصدا در را باز کند. نرم و آهسته بهشان نزدیک شود. شمشیرزن را بکشد و فورا تیرانداز را بکشد بعد هم حساب نیزهباز را برسد. نفس عمیقی کشید، و کلید را چرخاند. چِرق چرق غیژژژژ، در باز شد. قضیه اصلا ساکت برگزار نشده بود. سه نگهبان برگشتند. تیرانداز کمانش را کشید و زوم. تیر از چلهی کمان رها شد و نوک پیکانِ چرخان به سمت قلب دستان هدف گرفته شده بود. در همین حال هفت طبقه بالاتر ماجرای دیگری در جریان بود.
*
آمیتیس بالاخره به وزیر جواب داد:«میپذیرم پیشنهادت رو اما، تنها و تنها اگر مغ بزرگ، خودش بیاد اینجا و دست ما رو توی دست هم بذاره.»
این پیشنهاد به مذاق وزیر هم شیرین آمد و قبول کرد. بالاخره عقدی را که مغ بزرگ ببندد کسی نمیتواند انکار کند. ولی به این دقت نکرد که خانهی مغ بزرگ خارج شهر بود و تا کسی برود و او را بیاورد به جای دو ساعت، سه چهارساعت طول میکشید. اینطوری شازده خانم برای خودش وقت بیشتری برای فرار میخرید. وقتی وزیر بیرون رفت شازده خانم سراغ تنها مونس خودش در اتاق رفت و کنارش نشست. یک گربهی ایرانی کپل و تپل که توی سبدش خوابیده بود و هیچکاری به اوضاع نداشت.
شازده خانم گفت:«ای گربه که اینجا نشستی ور دلِ من و نمیدونی من از کجا به اینجا رسیدم. بذار برات بگم، بذار رازمو تو بشنوی. من دختر پادشاه ایرانم. زیبایی من چشم ماهو کور کرده. بسکه نفرین پشت سرم بوده الان به اینجا رسیدم گربه، میدونی؟ زیبایی بزرگترین نفرین تو زندگیه… »
گربه گفت:«شازده خانم من گوشم از این چیزا پره!»
آمیتیس جیغ کوتاهی زد و از جا پرید. واقعا این گربه حرف هم میزد؟ انگار میزد! گربه ادامه داد:«ببین شازده خانم، من خیلی ساله اینجا گربهام. از تو خوشگلتر دختر فراوون دیدم که نگو و نپرس. هیچکدوم هم نتونستن از اینجا در برن!»
آمیتیس غصهاش گرفت. بغ کرد و رفت روی تخت نشست ولی وقتی برگشت دید گربه میخندد و با پا پشت گوشاش را میخاراند.
آمیتیس گفت:«خنده داره؟»
گربه گفت:«آره. خب دروغ گفتم. میتونی فرار کنی.» اما بشنوید از دستان.
*
دستان در آخرین لحظه خودش را از سر راه تیر کنار کشید. جوری که نوک پیکان خطی روی صورتش انداخت و رد شد. در این فاصله شمشیرزن، با شمشیر کشیده به سمت دستان میدوید. دستان هم به سمتش دوید. وقتی نزدیک شد گام اول را روی دیوار گذاشت. تیرانداز تیر بعدی را در کمان گذاشت. دستان سه قدم روی دیوار دوید و از شمشیرزن رد شد. اما نگهبان نیزهباز به او رسیده بود و نیزهاش را به سمت دستان دراز کرده بود. دستان خم شد و نیزه را دو دستی گرفت. تیرانداز زه کمانش را کشید. دستان پاهایش را روی دیوار فشار داد و دستانش را اهرم کرد. با یک پشتک جمع و جور، از روی نیزهباز رد شد و درست جلوی تیرانداز فرود آمد. زه از دستان تیرانداز رها شد. ولی درست در لحظهی آخر دستان تیر را روی کمان، با دستش گرفت. تیرانداز خشک شد. دستان با یک لگد مستقیم به شکم تیرانداز پرتش کرد عقب. منتظر بود نیزه از پشت توی کمرش برود. ولی برگشت و دید نیزهباز به سمت زنگ خطر میرود تا طنابش را بکشد.
دستان به سمت نگهبان پرید و زه کمان را از پشت به گردنش انداخت او را کشید و پرت کرد روی شمشیرزن که چند پله پایینتر بود و آن دو با هم پرت شدند پایین پلهها. نیزه را از روی زمین برداشت. تیرانداز با خنجر کشیده به سمتش میآمد. ولی یادش نبود خنجر از نیزه کوتاهتر است. دستان نیزه را توی شکم تیرانداز فرو کرد. با یک زور از زمین کندش و با یک حرکت پرتش کرد روی دو نفر دیگر. نگهبانها دوباره چند پله قل خوردند پایین. دستان به سمتشان دوید. حسن راهروی باریک این بود که سه نگهبان مجبور بودند پشت سر هم بایستند. تیرانداز هم هنوز کمی جان در بدنش بود. دستان با یک لگد هر سه نفر را پرت کرد پایین و در را رویشان بست. بسیار عالی، همه چیز عالی بود. هر سه نگهبان را زده بود. تازه فهمید باز هم هیچ سلاحی برنداشته. تنها سلاح، خنجر تیرانداز روی زمین بود و یک کمان بدون تیر که به درد نمیخورد. دستان نگهبانها را در حال کوبیدن به در رها کرد، به خودش گفت:«دستان شمشیر رو باید برمیداشتی!»
به سرعت به سمت بالا دوید. یکی پس از دیگری راهروها را رد کرد. تا به در طبقهی بالا برسد. وقتی به انتهای مسیر رسید با یک دیوار سنگی روبرو شد. یعنی چه؟ اینجا در نداشت؟ دستان حالا حالاها باید میگشت.
*
در همین احوالات، آمیتیس در سوییت بالای طبقهی هفتم مشغول گره زدن ملافهها و دستمالها به هم بود تا طناب خوب و محکمی برای پایین رفتن درست کند. کم کم با گربه گرم گرفته بود.
آمیتیس پرسید:«راستی تو اینجا چیکار میکنی گربه؟ خیلی آشنا میزنی…»
گربه گفت:« اگر فکر کنید منو یادتون میآد شازده خانم. من فرماندهی گارد ویژهی شما بودم چند سال پیش. وزیر به من دستور داد شما رو براش بدزدم. من گوش ندادم، به جاش منو گربه کرد.»
آمیتیس پرسید:«پس چی شد اینجا ولت کرده آخه؟»
گربه جواب داد:«پیر شده فراموشکار شده! الان منو یادتون اومد شازده خانم؟ من ارشکم!»
در حالیکه آمیتیس و گربهاش در حال ملافه گرده زدن بودند دستان در طبقهی منفی شش دنبال در ورودی طبقهی منفی پنج میگشت و به جایی نمیرسید. بالاخره خسته شد و روی سنگی نشست. به محض نشستن او سنگ کمی پایین رفت و دیوار روبروی دستان بالا رفت. بله این یک در مخفی بود. دستان خندید و خوشحال شد. اما وقتی دیوار کاملا بالا رفت خنده روی لبانش خشک شد. پشت در یک سالن بزرگ بود. و توی سالن یک پلنگ خیلی بزرگ و غیور میچرخید. چشمهای دستان از هیبت پلنگ گرد شد. هر سر شانهاش اندازهی هر دو شانهی دستان بود. پلنگ چرخید رو به دستان و در چشمانش خیره شد. دستان از جایش بلند شد و دیوار افتاد. پلنگ از دید خارج شده بود و اصلا منطقی نبود آدمیزادی با یک خنجر کوچک، با پلنگی به این دلیری روبرو شود. در این شرایط سپری کردن هفت هشت سال آینده در یک سیاهچال تاریک خیلی هم بد به نظر نمیرسید. قبول کنید خورده شدن توسط پلنگ خیلی ترسناک است. ولی شازده خانم آمیتیس چه میشد؟ نه، جای درنگ نبود. دستان باید از پلنگ عبور میکرد. یکی از سنگهای کف را برداشت و روی کلید مخفی انداخت. دیوار بالا رفت و دستان خنجر از کمر کشید. او باید آمیتیس را از شکنجهگاهش نجات میداد.
داستان رويداد موازي خوبي داست.معماري قلعه هفت طبقه جزئي از داستان شده . صحنه پرداري هاي اكشن هم واسم جذاب بود. توي اين داستانها نحوه مبارزه و ابتكارات تكنيكي قهرمان شخصيت رو واسه من خيلي جذايتر ميكنه.
خیلی ممنون از حسن نظرت محمود جان، حتما اگر پیشنهادی برای ادامه داستان داشتی دریغ نکن.
خوب بود. متشکرم