شاهزاده ایرانی ـ قسمت دوم: پس کلید کو؟

۱۹ اسفند ۱۳۹۲ | ۲۳:۳۲
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 6 دقیقه

این داستان را با الهام از بازی محبوب دوران کودکی‌ام، شاهزاده ایرانی(Prince of Persia) که فیلم‌اش را هم ساختند و اتفاقا اسم شخصیت اصلی فیلم‌اش هم همین دستان بود، نوشتم. یک نوعی از فن فیکشن است، اما تفاوت­‌های اساسی هم با بازی و هم با فیلم دارد. با شبگار همراه شوید و لذت ببرید.

شاهزاده ایرانی ـ قسمت دوم: پس کلید کو؟

قسمت اول این داستان دنباله‌دار را این‌جا بخوانید. دستان الان در حال فرار از سیاه‌چال وزیر است، در حالی که شازده خانم آمیتیس باید جوابی به پیشنهاد ازدواج بدهد و اینک ادامه‌ی ماجرا…

دستان آرام و آهسته کلید را چرخاند. در به یک راه پله‌­ی باریک به سمت بالا باز می‌­شد. سه نگهبان یکی شمشیرزن، یکی نیزه‌­باز و یکی تیرانداز بالای پله­‌ها ایستاده بودند. دستان می‌­خواست آرام و بی‌صدا در را باز کند. نرم و آهسته بهشان نزدیک شود. شمشیر‌زن را بکشد و فورا تیرانداز را بکشد بعد هم حساب نیزه‌­باز را برسد. نفس عمیقی کشید، و کلید را چرخاند. چِرق چرق غیژژژژ، در باز شد. قضیه اصلا ساکت برگزار نشده بود. سه نگهبان برگشتند. تیرانداز کمانش را کشید و زوم. تیر از چله­‌ی کمان رها شد و نوک پیکانِ چرخان به سمت قلب دستان هدف گرفته شده بود. در همین حال هفت طبقه بالاتر ماجرای دیگری در جریان بود.

*

آمیتیس بالاخره به وزیر جواب داد:«می­‌پذیرم پیشنهادت رو اما، تنها و تنها اگر مغ بزرگ، خودش بیاد این‌جا و دست ما رو توی دست هم بذاره.»

این پیشنهاد به مذاق وزیر هم شیرین آمد و قبول کرد. بالاخره عقدی را که مغ بزرگ ببندد کسی نم‌ی­تواند انکار کند. ولی به این دقت نکرد که خانه‌­ی مغ بزرگ خارج شهر بود و تا کسی برود و او را بیاورد به جای دو ساعت، سه چهارساعت طول می­‌کشید. این‌طوری شازده خانم برای خودش وقت بیشتری برای فرار می­‌خرید. وقتی وزیر بیرون رفت شازده خانم سراغ تنها مونس خودش در اتاق رفت و کنارش نشست. یک گربه‌­ی ایرانی کپل و تپل که توی سبدش خوابیده بود و هیچ‌کاری به اوضاع نداشت.

شازده خانم گفت:«ای گربه که این‌جا نشستی ور دلِ من و نمی­دونی من از کجا به این‌جا رسیدم. بذار برات بگم، بذار رازم­و تو بشنوی. من دختر پادشاه ایرانم. زیبایی من چشم ماه­و کور کرده. بس‌که نفرین پشت سرم بوده الان به اینجا رسیدم گربه، می­دونی؟ زیبایی بزرگ‌ترین نفرین تو زندگیه… »

گربه گفت:«شازده خانم من گوشم از این چیزا پره!»

آمیتیس جیغ کوتاهی زد و از جا پرید. واقعا این گربه حرف هم می­زد؟ انگار می­‌زد! گربه ادامه داد:«ببین شازده خانم، من خیلی ساله این‌جا گربه­‌ام.  از تو خوشگل­‌تر دختر فراوون دیدم که نگو و نپرس. هیچ‌کدوم هم نتونستن از این‌جا در برن!»

آمیتیس غصه‌­اش گرفت. بغ کرد و رفت روی تخت نشست ولی وقتی برگشت دید گربه می‌­خندد و با پا پشت گوش‌اش را می­‌خاراند.

آمیتیس گفت:«خنده داره؟»

گربه گفت:«آره. خب دروغ گفتم. می‌­تونی فرار کنی.» اما بشنوید از دستان.

*

دستان در آخرین لحظه خودش را از سر راه تیر کنار کشید. جوری که نوک پیکان خطی روی صورتش انداخت و رد شد. در این فاصله شمشیرزن، با شمشیر کشیده به سمت دستان می­‌دوید. دستان هم به سمتش دوید. وقتی نزدیک شد گام اول را روی دیوار گذاشت. تیرانداز تیر بعدی را در کمان گذاشت. دستان سه قدم روی دیوار دوید و از شمشیرزن رد شد. اما نگهبان نیزه­‌باز به او رسیده بود و نیزه‌­اش را به سمت دستان دراز کرده بود. دستان خم شد و نیزه را دو دستی گرفت. تیرانداز زه کمانش را کشید. دستان پاهایش را روی دیوار فشار داد و دستانش را اهرم کرد. با یک پشتک جمع و جور، از روی نیزه‌­باز رد شد و درست جلوی تیرانداز فرود آمد. زه از دستان تیرانداز رها شد. ولی درست در لحظه‌­ی آخر دستان تیر را روی کمان، با دستش گرفت. تیرانداز خشک شد. دستان با یک لگد مستقیم به شکم تیرانداز پرتش کرد عقب. منتظر بود نیزه­ از پشت توی کمرش برود. ولی برگشت و دید نیزه‌­باز به سمت زنگ خطر می­‌رود تا طنابش را بکشد.

دستان به سمت نگهبان پرید و زه کمان را از پشت به گردنش انداخت او را کشید و پرت کرد روی شمشیرزن که چند پله پایین­‌تر بود و آن دو با هم پرت شدند پایین پله­‌ها.  نیزه را از روی زمین برداشت. تیرانداز با خنجر کشیده به سمتش می­‌آمد. ولی یادش نبود خنجر از نیزه کوتاه­تر است. دستان نیزه را توی شکم تیرانداز فرو کرد. با یک زور از زمین کندش و با یک حرکت پرتش کرد روی دو نفر دیگر. نگهبان­‌ها دوباره چند پله قل خوردند پایین. دستان به سمت‌شان دوید. حسن راهروی باریک این بود که سه نگهبان مجبور بودند پشت سر هم بایستند. تیرانداز هم هنوز کمی جان در بدنش بود. دستان با یک لگد هر سه نفر را پرت کرد پایین و در را رویشان بست. بسیار عالی، همه چیز عالی بود. هر سه نگهبان را زده بود. تازه فهمید باز هم هیچ سلاحی برنداشته. تنها سلاح، خنجر تیرانداز روی زمین بود و یک کمان بدون تیر که به درد نمی­‌خورد. دستان نگهبان­‌ها را در حال کوبیدن به در رها کرد، به خودش گفت:«دستان شمشیر رو باید بر‌می‌داشتی!»

 به سرعت به سمت بالا دوید. یکی پس از دیگری راهرو‌ها را رد کرد. تا به در طبقه­‌ی بالا برسد. وقتی به انتهای مسیر رسید با یک دیوار سنگی روبرو شد. یعنی چه؟ اینجا در نداشت؟ دستان حالا حالاها باید می‌گشت.

*

در همین احوالات، آمیتیس در سوییت بالای طبقه­‌ی هفتم مشغول گره زدن ملافه­‌ها و دستمال­‌ها به هم بود تا طناب خوب و محکمی برای پایین رفتن درست کند. کم کم با گربه گرم گرفته بود.

آمیتیس پرسید:«راستی تو این‌جا چی‌کار می­‌کنی گربه؟ خیلی آشنا می‌زنی…»

گربه گفت:« اگر فکر کنید من­و یادتون می‌آد شازده خانم. من فرمانده‌­ی گارد ویژه­‌ی شما بودم چند سال پیش. وزیر به من دستور داد شما رو براش بدزدم. من گوش ندادم، به جاش من­و گربه کرد.»

آمیتیس پرسید:«پس چی شد این‌جا ولت کرده آخه؟»

گربه جواب داد:«پیر شده فراموش‌کار شده! الان من­و یادتون اومد شازده خانم؟ من ارشکم!»

در حالی‌که آمیتیس و گربه‌­اش در حال ملافه گرده زدن بودند دستان در طبقه‌­ی منفی شش دنبال در ورودی طبقه­‌ی منفی پنج می­‌گشت و به جایی نمی‌­رسید. بالاخره خسته شد و روی سنگی نشست. به محض نشستن او سنگ کمی پایین رفت و دیوار روبروی دستان بالا رفت. بله این یک در مخفی بود. دستان خندید و خوشحال شد. اما وقتی دیوار کاملا بالا رفت خنده­ روی لبانش خشک شد. پشت در یک سالن بزرگ بود. و توی سالن یک پلنگ خیلی بزرگ و غیور می­‌چرخید. چشم­‌های دستان از هیبت پلنگ گرد شد. هر سر شانه‌اش اندازه­‌ی هر دو شانه­‌ی دستان بود. پلنگ چرخید رو به دستان و در چشمانش خیره شد. دستان از جایش بلند شد و دیوار افتاد. پلنگ از دید خارج شده بود و اصلا منطقی نبود آدمیزادی با یک خنجر کوچک، با پلنگی به این دلیری روبرو شود. در این شرایط سپری کردن هفت هشت سال آینده در یک سیاه‌چال تاریک خیلی هم بد به نظر نمی­‌رسید. قبول کنید خورده شدن توسط پلنگ خیلی ترسناک است. ولی شازده خانم آمیتیس چه می­‌شد؟ نه، جای درنگ نبود. دستان باید از پلنگ عبور می­‌کرد. یکی از سنگ­‌های کف را برداشت و روی کلید مخفی انداخت. دیوار بالا رفت و دستان خنجر از کمر کشید. او باید آمیتیس را از شکنجه‌گاهش نجات می‌­داد.

کارشناس فیلمنامه نویسی و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و دانشجوی دکترای پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس. فیلمنامه نویس، و نویسنده رمان های سیاسیا در شهرمارمولک ها، ماجرای خونزاد و ماجرای کفترکش و منتقد و نویسنده در مجله شبگار
امین حسینیون
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
محمود
10 سال قبل

داستان رويداد موازي خوبي داست.معماري قلعه هفت طبقه جزئي از داستان شده . صحنه پرداري هاي اكشن هم واسم جذاب بود. توي اين داستانها نحوه مبارزه و ابتكارات تكنيكي قهرمان شخصيت رو واسه من خيلي جذايتر ميكنه.

سینا
9 سال قبل

خوب بود. متشکرم