همنوایی شبانهی ارکستر چوبها حتما یادتان هست. رضا قاسمی در پاریس بیکار ننشسته است و من یکی از داستانهای کوتاهش را این هفته معرفی میکنم. داستان «نامکانی در اشغال کبوترها» که در سایت شخصی نویسنده منتشر شده است و خواندنش خالی از لطف نخواهد بود. مرد میانسال راوی داستان، در انتظار آمدن قطاری است که زن مورد علاقهاش در آن سفر میکند. زنی که فقط در عکسها او را دیده است؛ آنهم عکسهای قدیمی. در همین اثنا چشمش به یک آشنا میافتد؛ کسی که خاطرات زیادی را در او بیدار میکند. ایستگاههای قطار در فرانسه، مثل هر چیز دیگری در فرانسه، میتوانند پر از ماجرا یا حداقل پر از ایده باشند.
این قسمت از داستان رضا قاسمی را بخوانید:
«ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم ﺑﻪ صفحهی ﺳﭙﻴﺪ و ﺑﺰرگ ﺳﺎﻋﺖ. ﻫﻨﻮز ﻳﻚ دقیقهای ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ آﻣﺪن ﻗﻄﺎر. ﺑﻪ ﺟﺎي زل زدن ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ، ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد زل ﺑزﻧﻢ ﺑﻪ دﺳﺘی ﻛﻪ ﺗﻮی ﺟﻴﺒﺶ ﺑﻮد. اﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﺑﻴﺮوﻧﺶ میآورد؟ دﻳﮕﺮ ﺑﺎﻳﺪ راه میاﻓﺘﺎدم ﺳﻤﺖ ﺳﻜﻮ. ﺑﺎﻳﺪ میرﻓﺘﻢ ﭘی ﺑﺨﺖ و اﻗﺒﺎﻟﻢ. دﻟﻢ ﺷﻮر میزد. اﮔﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن زﻳﺒﺎﻳی عکسﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ؟ اﮔﺮ ﮔماش ﺑﻜﻨﻢ؟ ﮔﻮر ﭘﺪر ﻣﻔﺘﺎح. ﻣﻔﺘﺎح ﻣﺮده اﺳﺖ. اﻳﻦ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﻳک آﻣﺮﻳﻜﺎیی ﻻﺗین اﺳﺖ ﻛﻪ از ﻗﻀﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻔﺘﺎح اﺳﺖ؛ ﺳﻴﺒی از وﺳﻂ دو ﻧﻴﻢ ﻛﺮده. ﭼﻴﺰ ﻣﺒﻬﻤی در ﻓﻀﺎ میﭼﺮﺧﻴﺪ… »
داستان ترجمهی این هفته، داستان «عجب فکری» از شرلی جکسون است. همان خانم نویسندهی داستان فوقالعادهی لاتاری. زن و شوهری مهربان و آرام، بعد از یک شام عالی، با هم در اتاق نشیمن نشستهاند. غافل از اینکه ذهن زن از افکار جنونآمیز و خطرناک، پر است. در بیوگرافی شرلی جکسون خواندم که میانهی شرلی با شوهرش خوب نبود. او زن چاقی بود و سر و گوش شوهرش هم میجنبید. احتمالا داشتن این زندگی زناشویی، بیتاثیر در نوشتن این داستان نبوده است. ترجمهی داستان به عهدهی تیم ترجمهی سایت بوطیقا بوده است. متاسفانه نتوانستم داستان را به زبان اصلی پیدا کنم. این قسمت را بخوانید:
«مارگارت فکر کرد؛ اونقدر شجاع هستم که جا نزنم. صد سال دیگه این چیزا چه اهمیتی داره؟ من هم تا اون موقع مردهام، و این اسباب و اثاثیه برای کی مهمه؟ آشکارا شروع به فکر کرد. یک دزد. اول به دکتر زنگ میزند، بعد به پلیس و بعد به برادرشوهر و خواهر خودش. به همهشان یک چیز میگوید، با صدایی گرفته از بغض. نیازی نیست نگران مقدمهچینی باشد. هرچه به این جور چیزها جزئیتر پرداخته شود، احتمال اشتباه هم بیشتر میشود، پس اگر در این قضیه کلیات را در نظر میگرفت و وارد جزئیات نمیشد میتوانست جان سالم به در ببرد. همین که نگران چیزهایی مثل اثر انگشت شود قافیه را باخته است.»
و بالاخره، طبق قولی که داده بودم، داستان کوتاه انگلیسی این هفته هم از نیویورکر است. داستانmastiif نوشتهی جویس کارول اوتس، نویسندهی زن امریکایی که این داستان او را، با بعضی از داستانهای توبیاس وولف مقایسه میکنند. زن و مردی که معلوم نیست چه نسبتی با هم دارند؛ در حال پیادهروی، با یک سگ بولداگ بزرگ و صاحبش مواجه میشوند. احساس خطر، ترس، ناامنی و آسیبپذیری آنها در رابطه با سگ، به افکار و احساسات آنها در مورد همدیگر منجر میشود. زن، ماریلا 41 ساله، نگاه پر از شک به همه چیز دارد و مرد، سیمون، دانشمندی است که در محیط کارش آرامش بیشتری دارد. هر دو نفر، در حال ارزیابی نقش خودشان در رابطه هستند. رابطهی سگ و صاحبش هم بیشباهت به رابطهی یک زوج نیست. هر لحظه در یک پیچ، مثل خود زندگی! بحران میانسالی، ترس از آزمون و خطا، تردید، ناامنی و … مفاهیم اصلی حاضر در داستان هستند؛ البته این بحران در مورد خیلی از آدمها، مختص میانسالی نیست!
تیتر این مطلب اشاره به جملهای دارد که در داستان شرلی جکسون از زبان مارگارت که قصد جان همسرش را کرده، میخوانیم:
«صد سال دیگه کی به این چیزا اهمیت میده؟» از مرگ جکسون 50 سال میگذرد و 50 سال دیگر مانده تا ببینیم واقعا کسی به این چیزها اهمیت میدهد؟!
لینک داستان نامکانی در اشغال کبوترها
لینک داستان عجب فکری در سایت بوطیقا