امیرپرویز پویان متولد سال ۱۳۶۲ در شهر میانه, تحصیلات خود را در رشته ی سینما با گرایش فیلمنامهنویسی به پایان رسانده است. وی علاوه بر نوشتن داستان و فیلمنامه,به روزنامه نگاری هم میپردازد و دبیر سرویس اجتماعی روزنامه ی ابتکار است. داستان «کبوتر در توفان» یک روز از زندگی یک زن ساکن تهران را بازگو میکند، گوهر زن کارمندی که تنها زندگی میکند و تصمیم میگیرد یک روز متفاوت از روزهای دیگر زندگی کند. کاری که آنقدرها هم ساده نیست.
کبوتر در توفان
نویسنده: امیرپرویز پویان
گوهر خوشحال از اینکه رئیس با مرخصی دو ساعته او موافقت کرده بود از ساختمان 47 بیرون آمد. روی انعکاس شیشه رفلکس در، نگاهی به سرو وضعش انداخت، شانه ی مانتو را که همیشه پایین میافتاد، داد بالا و رفت به سمت ایستگاه مترو.
خواست میدان امام حسین پیاده شود و سری به دختر عمهها بزند. پیرمردی که گوهر خیال کرد دنبالش افتاده ایستگاه امام حسین پیاده شد و گوهر تصمیمش را عوض کرد، حالا میخواست برود سمت بازار برای خرید.اما بازار این وقت روز حتمن شلوغ بود و ترجیح داد تا ایستگاه حر برود بعد سوار تاکسی شود و چرخی در کتاب فروشیهای انقلاب بزند.
پشت ویترین،کتابی دید که وسوسه اش کرد؛ مجموعه سوالات آزمون کاردانی به کارشناسی رشتههای انسانی. به سرش زد در امتحان کاردانی به کارشناسی شرکت کند. قیمت کتاب را پرسید. بهتر است خوب فکرهایش را بکند، با وضعی که زندگی اش دارد میتواند برای کنکور آماده شود، روزی نه ساعت کار، فقط جمعهها برایش میماند، روزهای جمعه دوست داشت در جمع دوستانش شرکت کند، این محبوبترین برنامه هفتگی گوهر بود و نمیتوانست از آن صرف نظر کند.کتاب را پس داد از مغازه بیرون آمد. در پیاده رو آن طرف خیابان شیوا را دید،که با عجله میرفت سمت بالای میدان. منتظر ماند تا شاید شیوا هم نگاهی به این سو بیاندازد اما شیوا بین جمعیت گم شد. گوهر خودش را رساند به خط عابر و رفت پیاده رو سمت مقابل، هر چه گشت خبری از شیوا نبود. جلوی سینما بهمن به فیلمهای روی پرده نگاه کرد. فهمید با بعد از ظهرش چه کند. رفت پشت گیشه بلیط فیلم “گلهای سرخ” را خرید و وارد سینما شد، در سالن انتظار چند نفر منتظر نشسته بودند از ظاهرشان حدس زد کارگران روز مزدی باشند که امروز کار گیرشان نیامده……………..فیلم خسته کننده بود گوهر از آمدن به سینما پشیمان شده بود میدانست که تا آخر منتظر نمیماند. به ساعتش نگاه کرد پنج دقیقه به دو بود، تصمیم گرفت ساعت دو از روی صندلی بلند شود. در سالن باز شد، دختر و پسری آمدند داخل. نگهبان چراغ قوه را چرخاند و روی صندلیهای خالی چند ردیف جلوتر نگه داشت. ، گوهردختر را شناخت؛ شیوا بود. از رفتن پشیمان شد. با دیدن شیوا به خودش گفت شاید بیرون اتفاقی با هم روبرو شویم و صحبتی با هم بکنیم. شنیده بود که شیوا به تازگی نامزد کرده میخواست برود جلو و خودش را معرفی کند دیدن یک آشنا در این وقت روز دل گرم کننده بود. فیلم تمام شد گوهر زودتر از همه بلند شد رفت سمت خروجی، احتمال داشت شیوا او را از پشت سر ببیند و بشناسد، گوشها را تیز کرد تا شاید صدایی بشنود، خبری نشد. روبروی در خروجی منتظر ماند، وانمود کرد دارد با تلفن حرف میزند. بین تماشاچیهای انگشت شمار چشم گرداند. پسری را که با شیوا آمده بود دید، اما خبری از شیوا نبود. خواست برود جلو چیزی بگوید .چه بگوید؟ او را که نمیشناخت: شیوا حتما دستشویی رفته. اما پسر منتظر نماند. برای شیوا ناراحت شد. حتمن چیزی بینشان پیش آمده، شیوا حتمن ناراحتش کرده از این عادتها داشت خود او را چند باری با سرزنشهایش زده کرده بود اما با هم دوست بودند و گوهر بدش نمیآمد با او جایی بنشیند و از کار و خانوادهشان با هم صحبت کنند.
گوهر برگشت سمت در ورودی سینما، به نگهبان گفت چیزی داخل جا گذاشته. وارد سالن تاریک شد. تیتراژ تازه تمام شده بود چراغها را روشن کردند. آن جلو شیوا افتاده بود روی صندلی. گوهر بیتاب بود بداند قضیه چیست، زودتر از نظافتچی خودش را رساند بالای سر شیوا. صدایش کرد، تکانش داد. نظافتچی گفت: خانم تموم شده بفرمایید. شیوا هنوز نمیتوانست سر پا بایستد ” خوابی شیوا؟ “”خانم حالت خوبه ؟” گوهر ترجیح داد تا دستشویی چیزی نپرسد، یکبار آرام پرسید: چی شده شیوا؟ شیوا شیر دستشویی را باز کرد و هنوز آب به صورتش نزده بود که پرید سمت کیف، وسایلش را چک کرد با چهرهی خوابآلود و خسته برگشت و صورتش را شست.
– تو اینجا چی کار میکنی؟
– من توسینما بودم دیدم اومدی، خوابت برد؟
– آره خوابم برده دیشب نخوابیدم صبح بلند شدم رفتم سر کار تا همین الان.تو کجا نشسته بودی؟
– پشت سرتون. حرفتون شد؟
– باکی؟
– همون پسره که همرات بود
– کسی با من نبود
– یکی با تو اومد
– اشتباه دیدی من گفتم سر راه یه فیلم ببینم میدونم تا شب خوابم نمیبره تو اینجا چی کار میکردی؟
– از کار زودتر مرخصم کردن گفتم واسه خودم بگردم
شیوا با دستمال کاغذی صورتش را خشک کرد، بعد کیف آرایشش را برداشت، جلوی آینه آرایش به هم ریختهاش را با دقت اصلاح کرد. گوهر منتظر ماند تا کار شیوا تمام شود، بعد با هم تا میدان رفتند، شیوا حرفی نزد،کنار ایستگاه اتوبوس از هم خداحافظی کردند.گوهر فکر کرد چرا شیوا با او مثل احمقها رفتار کرده بود، دلیلی نمیدید شیوا چیزی از او پنهان کند.نامزدش او را رها کرده و شیوا به این خاطر احساس سرشکستگی میکرد، اما بین دو دوست که نباید چیزی پنهان باشد شاید رابطه شانیک آشنایی ساده بود٬ نه آنطور که گوهر فکر میکرد٬ دوستی. به ساعت گوشیاش نگاه کرد. چهار بود. تماس یا پیامی نداشت. با خودش قرار گذاشته بود تا ساعت پنج از خانه و کار مرخصی بگیرد. ایستگاه امام حسین پیاده شد. میدان شلوغ بود، کارگران شهرداری پیادهروها را کنده بودند، رهگذران از بین خاک و خل و کپههای کلوخ و پاره موزائیک راهشان را ادامه میدادند. از پل عابر بالا رفت، روی پل ایستاد و منظره میدان را تماشا کرد. محوطه ساخت و ساز بزرگی بود. گوشیاش را بیرون آورد و شروع به عکاسی از میدان کرد. گوشی زنگ خورد. شیوا بود. سرِ خیابان مظفر کنار ایران فیلم قرار گذاشتند.
شیوا بههمریخته بود با دیدن گوهر بغلش کرد، با هم رفتند مظفر. گوهر مضطرب شده بود،اما چیزی نمیپرسید. میدانست شیوا خودش بالاخره شروع میکند. محسن بود باهام. نامزدمه، عقد کردیم. شناسنامهاش را درآورد، باز کرد به گوهر نشان داد. زیر اسم همسر نوشته شده بود: محسن بهزادی.” وام ازدواجمون جورشده قراره یه خونه رهن کنیم، با هم دعوامون شد تو سینما من گرفتم خوابیدم اونم گذاشته رفته. ” “سر چی آخه؟””هیچی به سر و وضع من گیر داد.” گوهر دوباره نگاهی به سر تا پای شیوا انداخت او را بیشتر در لباس سرمهای رنگ شرکت میدید، امروز اما مانتو سیاه و بلندی پوشیده[که کمر باریکش را قالب گرفته] با شلوار مد روزی که گوهر فکر کرد به هیچوجه مناسب این مانتو نیست. روسری نارنجی با رژ لبی که به نارنجی میزد، موهایش را از پشت بسته بود، کفشهای زنانه پاشنه بلند به پا داشت. ارتفاع پاشنه از چیزی که گوهر به آن مناسب میگفت کمی بلندتر بود. صورتش را نگاه کرد: چشمهایی که جذابترین عضو صورتش بود در کنار بینی فندقی و لپهای گوشتی .” تو که ظاهرت ایرادی نداره مگه مردمو نمیبینه نامزدت “.”چه میدونم”.” من پول وام ازدواجمو برای یه کار دیگه لازم دارم، بابام بدهکاره ازم میخوادش” گوهر سرش را پایین انداخته بود و گوش میداد. “تو قصد ازدواج نداری؟”. گوهر خندید “نه “.”بهتر منم پشیمونم داشتم زندگیمو میکردما، گوهر میترسم به خاطر وام ازدواج همه چیز به هم بخوره، محسن هم اون پولو میخواد نمیدونم خانوادهمو بچسبم یا شوهرمو”. گوهر حرفی نداشت بزند شیوا باید خودش انتخاب میکرد. شیوا دارد با او مشورت میکند. از خودش ناراحت شد، دربارهاش بد قضاوت کرده، درباره کسی که دارد خصوصیترین چیزهایش را به او میگوید، به جز دوستی دلیلی نیست. شیوا میداند که گوهر از آن آدمها نیست که بنشیند و پشت سر دوستهایش حرف بزند یک بارهم در این صحبتها شرکت نکرده بود، وقتی کسی پشت سر یک دوست مشترک حرف میزد گوهر فقط گوش میداد. احساس میکرد چیزی دیده که نباید میدید و همین شیوا را در منگنه گذاشته.” من میگم زندگی خودتو بچسب”. “یعنی نامزدمو؟”” ببین زندگیت کدومه!”از حرفی که زده بود راضی بود همان “خودت باید انتخاب کنی” را به نحو هوشمندانهای گفته بود.”بریم تا پارک لاله؟” گوهر گوشیاش را نگاه کرد یک ربع به پنج بود. فرق نداشت کی به خانه برگردد و از رفتن به پارک، قدم زدن و صحبت با شیوا هم خوشش میآمد. شیوا درباره نامزدش چیزی نگفت، درباره تغییر ساعات کاری قسمت بستهبندی حرف زد، ماجرای گم شدن یکی از مانیتورهای طبقه دوم را تعریف کرد، گوهر این جریان را از چند نفر شنیده بود چیزی که شیوا تعریف کرد کمی فرق داشت، شیوا گفت: کار حیدر است الان هم به خاطر دزدی افتاده زندان، دو روز است که پیک موتوری شرکت عوض شده. گوهر گفت: شاید مرخصی رفته، اما شیوا مطمئن بود کار حیدر است. رسیدند به زمین بازی بالای پارک. شیوا انگار همه چیز را فراموش کرده بود دوید سمت تاب، هیچ کس آنجا نبود. فقط خودشان دوتا بودند. گوهر ایستاد و هلش داد. پرسید: شیوا دوسش داری؟ شیوا گفت آره محکمتر هل بده.” پس ولش نکن”. “باشه”. محکمتر هل داد.
ساعت پنج و نیم شد شیوا گفت “گوهر میشه از پس اندازت بهم قرض بدی؟ به خدا بهت بر میگردونم پولو به بابام ندم هم خودش بدبخت میشه هم منو بدبخت میکنه” گوهر حرفی نزد، زنجیر تاب خالی را گرفته بود و تکانش میداد، نگهبان برایشان سوت زد. برگشتند، نگهبان خندید و دست تکان داد. دوباره به پاشنههای شیوا نگاه کرد. بوی ادکلن گوهر برایش خوشایند بود اما بوی زنندهای همراهش میآمد ، گوهر نمیدانست بوی عرق است یا پودر صورت. برگشت پشت سرش را نگاه کرد؛ نگهبان داشت دور میشد. شیوا تاب را نگه داشت.
– من پسانداز ندارم
– پولاتو خرج چی میکنی تو؟
– چی؟ خوب زندگی خرج داره
– ندیدیم یه جا یه ریال خرج کنی
– هه یعنی چی مگه من آدم نیستم خرج دارم خوب
– دروغ میگی بهت پس میدم
گوهر اطرافش را نگاه کرد، خبری از نگهبان نبود. فقط درختها بودند. از شیوا جدا شد، رفت به طرف حوض میخواست زودتر خودش را به خیابان برساند. تا کنار فوارهها برنگشت پشت سرش را نگاه کند. دید شیوا دنبالش نیامده. برخوردش زننده بود، دوباره ایستاد. او را تا زمین بازی کشاند. یک ساعت علافش کرد و حرفش را همان اول نزد. پساندازش به او چه ربطی داشت، خوب دوست است، رد کردن درخواست کافی بود، بدون خداحافظی، برگشت به زمین بازی. خبری از شیوا نبود. روی راهروهای موزائیکی بین شمشادها راه افتاد تا پیدایش کند. راه دیگری نداشت حتما رفته بود سمت بلوار. پارک به خلوتی یک ساعت پیش نبود، روسری نارنجی شیوا را دید. سرعتش را بیشتر کرد تندتر نمیتوانست برود نفس تنگی داشت. خیال کرد شیوا او را دید اما اینطور نبود و شیوا راهش را به طرف خروجی ادامه داد، وارد دسته کوچکی از زنان شد و دوباره ناپدید شد. گوهر جلوتر رفت چشم گرداند خبری نبود. گوشیاش زنگ خورد شیوا بود، جلوی وردی پارک قرار گذاشتند. شیوا دوباره بغلش کرد و اینبار گریه کرد.” دروغ گفتم بهت گوهر رفته بانک پول وام ازدواج رو برده، بدبخت شدم برگردم خونه به بابام چی بگم یه قرون برام نذاشته “. گوهر بیحرکت ماند تا شیوا آرام گرفت بعد خودش را از او جدا کرد. از جیبش اسکناسی دوهزار تومنی بیرون آورد و در دست شیوا گذاشت. برگشت و با عجله رفت به سمت ایستگاه اتوبوس.
خواست فردوسی پیاده شود و بقیه مسیر را با مترو برود اما این ساعت روز وضع مترو بهتر از اتوبوس نیست اینجا میشود بیرون را دید، مغازهها و پیاده روهای پر از آدم. ساعت 7 شب بود. قسمت آقایان، بین مردهای به هم فشرده پیراهن سفید محسن را دید تکه کوچکی از صورتش معلوم بود و با هر تکان اتوبوس بین انبوه مردها محو و دوباره آشکار میشد. در ایستگاه امام حسین خیلی از مسافرها پیاده شدند و گوهر توانست چهره مرد را کامل ببیند اشتباه کرده بود محسن نبود. رسید خانه لباس عوض کرد تلویزیون را روشن کرد؛سریال روزهای بارانی را میخواست ببیند. مرد چاقی از اینکه چطور توانسته با دستگاهی که تبلیغ میکرد خودش را لاغر کند حرف میزد، شبیه پیک موتوری شرکت بود؛ حیدر. گوهر متوجه میشد حیدر چقدر دوست دارد با او حرف بزند اما گوهر میدانست که اهل این برنامهها نیست و دارد زندگیاش را میکند. یاد شیوا افتاد، دلش سوخت به خاطر بلایی که سرش آمده، حرفها از ذهنش بیرون نمیرفت، پساندازت پساندازت. مگر خودش کم خرج دارد، باید کرایه خانه بدهد، هزینه خوراک دارد، سر و وضع و لباسهایش همیشه مناسب یک خانم محترم است. همیشه مردم از شنیدن اینکه او سی و شش ساله است تعجب میکنند، برای گوهر مهم بود مثل خانمی در سن و سال خودش رفتار کند نه مثل خیلی از دوروبریهایش در حال و هوای نوجوانی بماند. در دورِهمیها شرکت میکرد در برابر پیشنهاد تفریحات پرهزینه مخالفتی نمیکرد اما موافق هم نبود، کسی نمیتوانست بگوید او خسیس است حالا این حرف شیوا نگرانش کرده بود اینکه بقیه هم فکر میکنند که او در حال جمع کردن پول است. پس انداز داشت مثل هر آدم عاقلی برای روز مبادا پول کنار گذاشته بود. سریال شروع شد. هنوز داشت به اتفاقات بعد از ظهر فکر میکرد، نتوانست حواسش را متوجه سریال کند و نفهمید چطور مجید و ثریا دوباره همدیگر را دیدند. بلند شد رفت دستشویی آبی یه صورتش زد و تا برگشت و دوباره روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست به روز مبادا فکر کرد. و از خودش سوال کرد که روز مبادا چطور روزی است. کی قرار است از پولهایی که کنار گذاشته استفاده کند. دور مردها را خط کشیده بود؛ مردهایی که دوست داشت سراغش بیایند تا حالا نیامده بودند برخلاف دوستان مجردش دنبالِ ازدواج یا داشتن رابطه با مردها نبود. با کسانی که این سالها به سراغش آمده بودند آنقدر سرد برخورد کرده بود که دیگر پیگیر نشده بودند. دوباره یاد شیوا افتاد الان کجاست. از شیوا نپرسید نامزدش ولش کرده و با پولها رفته، مگر وام ازدواج چقدر است و اصلا ارزش چنین کاری را دارد، بر سر شیوا چه آمده شیوایی که گوهر همیشه به قدرتش، به تواناییاش در انجام کارها و به تسلطش بر اطرافیانش غبطه میخورد. گوشی را برداشت و برایش مسیج فرستاد” من تو حسابم پنج میلیون دارم شماره کارتتو برام بفرست فردا میریزم به حسابت.” میدانست که گوهر را خیلی خوشحال کرده. خوشحالیای که با عجز همراه بود؛ عجز از تشکر برای کاری که گوهر انجام میداد.ساعت 11 رفت روی تختش دراز کشید، تا مثل تمام روزهای غیر تعطیل ساعت 6 بیدار شود.
آلارم گوشیاش را خاموش کرد در گیجی اوایل بیداری بلافاصله به یاد پیامی افتاد که به شیوا داده بود. چرا باید چنین پولی را به شیوا بدهد. ساعت هفت شد و گوهر از جایش تکان نخورده بود. دراز کش زیر لحاف چهار خانهی قهوه ای خیره به جایی نامعلوم روی کمد دیواری اتاق کوچکش مانده بود . گوشی را برداشت و زنگ زد به شرکت گفت مریض است و یک روز مرخصی بدون حقوق گرفت. به خاطر شیوا سی هزارتومان از دستش رفت. تصمیم گرفت با صرفه جویی در هزینه غذا تا سر ماه جبران کند. با روزش میخواست چه کار کند، به دیروز فکر کرد جلوی سینما ایستاده بود و داشت مردم را تماشا میکرد بین جمعیت دنبال شیوا میگشت محسن نامزد شیوا آمد و درست از مقابلش رد شد پیراهن سفیدی تنش بود. محسن. یادش افتاد باید گوشی را خاموش کند؛ خیلی طول نمیکشید که شیوا زنگ بزند تا خبر بگیرد.
کارش چک کردن بستههایی بود که از مناطق آزاد برای شرکت فرستاده میشد محتویات این جعبهها قطعات یدکی لوازم صوتی و تصویری بودند، گوهر از دوستانش شنیده بود جعبهها از هند وارد میشود. شش سال بود قراردادش شش ماه به شش ماه تمدید میشد از کارش راضی بودند، امروز بعد از ماهها، در یک روز عادی سر کار نمیرفت. لباس پوشید از خانه بیرون زد، رفت جگرکی سر کوچه، بار اولی بود که تنها اینجا میآمد دو سیخ جگر سفارش داد دوغ خورد، شیوا تا الان زنگ زده یا نه، رفت بانک پول را برداشت واریز کرد به حساب جاری، کارت را در کیفش مخفی کرد. از خیابان که رد میشد کیف را دودستی چسبید و به پیاده رو که رسید کیف را با دست چپ گرفت تا رو به مغازهها باشد نه رو به خیابان؛ با موتوریهایی که با سرعت از کنارش رد میشدند.
سه نفر جلوتر از گوهر در صف عابر بانک ایستاده بودند، روی شیشه بانک به خودش نگاه کرد، موهایش را مرتب کرد. نوبتش که شد کارت را وارد دستگاه کرد، قبل از فشار کلید انتقال وجه پشیمان شد، موجودی گرفت و رفت به سمت ایستگاه مترو. از پلهها که پایین آمد دوباره یک دستگاه عابر بانک دید. شیوا حتما منتظر بود، پولش را پس میداد نمیتوانست پس ندهد اما نمیدانست کی ممکن است پس بدهد، شیوا پول را برای پدرش میخواست و ممکن بود پدرش هیچ وقت نخواهد پول را پس بدهد، بهتر است با شیوا صحبت کند و از او تضمین بخواهد و تاریخ دقیقی برای پس دادن پول مشخص کند. شماره گرفت و قبل از شنیدن صدای بوق قطع کرد، کارت را وارد دستگاه کرد شماره کارت شیوا و مبلغ را وارد کرد و پول را فرستاد اما دستگاه اعلام کرد به خاطر مشکل فنی امکان انتقال پول نیست. برگشت مرد جوانی روبرویش بود.”ببخشید” ،”بله”، پسر توضیح داد که به خاطر سرقت کیفش پول بلیط ندارد. گوهر پسری درمانده دید، صدایش صدای آدمی ناتوان بود، با گفتن این حرف که جیبش را زدهاند میخواست پنهان کند از صبح چیزی در جیبش نبوده تا کسی به سرقت برده باشد، خوب بازی میکرد گوهر با خودش گفت هر کس بشنود که او چطور درباره اتفاقی که افتاده حرف میزند باور میکند. بدون هیچ حالتِ پریشانی یا درهم ریختگی با چهره خونسردش روبرویت میایستد، وادارت میکند به چیزی مثل انسانیت، دوست داشتن مردم دوربرت – گوهر همیشه می گفت نوع دوستی – فکر کنی بدون اینکه بخواهد جلب ترحم کند: گوهر پول را به او داد و با خود گفت هر کس دیگری بود گولش را میخورد. روی پلهها پسر را کنارش دید.” هم مسیر هستیم ” ، گوهر برگشت نگاهش کرد، جوابی نداشت. ” شما حرف من باور نکردید، فکر کردید دارم دروغ میگم درسته؟” ، ” نه ” ، ” همه چیزم رو بردن، نیم ساعته اینجا ایستاده بودم و نمیتونستم به کسی بگم گوشی یا کارتی همرام نیست که به یه آشنا زنگ بزنم، تا اینکه شما رو دیدم، اینکه یه خانم جواب رد به درخواست پول بده خیلی بهتره تا یه مرد، تحقیرش کمتره، شما تا حالا اینکارو کردید؟” گوهر متوجه منظورش نشد ” منظورم گدایی” ، ” نه ” پسر خندید ” من گدای خوبی هستم “. “اگه دعوت من رو قبول کنید و تا ایستگاه نظام آباد با من بیاید، من میتونم اونجا یه ناهار دعوتتون کنم، اونجا یه آشنا دارم، شما کمک بزرگی به من کردید دوست دارم جبرانش کنم” ، ” نیازی نیست “، ” از نظر من نیاز هست این لطف جبران بشه” گوهر دوباره به چشمهای مرد نگاه کرد، اگر تا نظام آباد میرفت میتوانست بفهمد که مرد راست میگوید یا نه، اگر قصد دیگری داشت گوهر میتوانست از همراهی با او منصرف شود هیچ تعارفی هم ندارد و گوهر هر کجا که دوست داشت میتوانست به این همراهی خاتمه دهد. با مرد وارد یکی از واگنهای میانی قطار شد. تنها ایراد پوشش مرد اتو نداشتن لباسهایش بود، اما گوهر هنوز دودل بود با اینکه دوست داشت پسر راست گفته باشد و بیشتر از لو رفتنش نگران بود، نمیتوانست اطمینان خود را حفظ کند.میدان نظام آباد گوهر منتظر ماند تا مرد برگردد، خودش را فاتح معرفی کرد، گوهر با خود تکرار کرد فاتح، اسم خوش آوایی بود، هشت دقیقه پیش رفت و گوهر دید منتظر کسی ایستاده که نمیشناسدش، این کار از او بعید بود اما انجامش داده بود و با خودش قرار گذاشت تا 5 دقیقه دیگر منتظر بماند و بعد برود. آفتاب آبان ماه هنوز گرم بود گوهر از جلو ایستگاه به سمت چنارهای کنار پیاده رو رفت، اگر به سمت پایین حرکت میکرد میرسید به ایستگاه اتوبوس خط تهرانپارس و میتوانست برای ناهار خانه باشد. زیر سایه چنارها تا پایین میدان قدم زد، بیست دقیقه گذشته بود سرعتش را اضافه کرد تا چهار راه خیلی راه بود و نمیخواست یک پیاده روی طولانی داشته باشد، برای تاکسی ایستاد، ماشین اول که نگه داشت مسافرکش نبود، خیلی هم اصرار نکرد و رفت، دومی پرشیا سیاه رنگی بود که با وجود بی توجهیِ گوهر به بوق زدن ادامه میداد، دنده عقب گرفت و شیشه را داد پایین. ” گوهر خانم تشریف میآرید” فاتح بود، گوهر سوار شد و نشان داد که چقدر از تاخیر ناراحت است.” لطف میکنید اگه منو تا ایستگاه اتوبوس برسونید”. “من به ناهار دعوتت کردم یادت رفت؟” گوهر به ساعتش نگاه کرد، دو بود. ” کجاست؟”.”رستوران؟ دور میزنیم برمیگردیم سمت دردشت یه جای خوب سراغ دارم.”
گوهر نپرسید که چراباید داخل ماشین منتظر بماند. نشست تا فاتح از فست فود غذا بگیرد و برگردد. یکبار هم آمد و از گوهر پرسید نوشابه چه رنگی میخورد. گوهر گفت برایش دوغ بگیرد. رستوران زیادمشتری نداشت و گوهر میتوانست چند صندلی خالی را ببیند. داخل ماشین راحت تر بود، میتوانستند همین جا غذایشان را بخورند و موزیک گوش کنند و اگر فاتح حرفی داشت اینجا بهتر میتوانست بزند، ممکن بود فاتح به خاطر کاری که چند ساعت پیش برایش کرد و نگذاشت برای رسیدن به پول دستش را به سمت افراد بیشتری دراز کند، خواسته باشد لطفش را جبران کند و فقط همین، اما منتظر بود فاتح قصدش را برای دوباره دیدن نشان دهد، اگر چنین چیزی هم پیش نمیآمد مهم نبود. ساعت کم کم داشت پنج میشد و او میتوانست برگردد خانه، میتوانست تعارف فاتح را رد نکند و بگذارد تا سر خاقانی او را برساند. فاتح با پیتزا برگشت. نشست پشت فرمان و روشن کرد. ” کجا میرید؟” . “بریم خونه بشینیم بخوریم دیگه” . “نه من دیرم شده همین دور و بر یه جا نگه دار”. تو ماشین که غذا نمیخورن من میرسونمت، کدوم سمت باید بری؟” “سمت خاقانی” ، “راهی نیست میریم فلکه اول بعدش خودم میرسونمت از فلکه اول تا خاقانی راهی نیست، میشناسی فلکه اول؟” . ” آره” . ” امروز خیلی به من کمک کردی “گوهر چند بار خواست بپرسد”خانه خودت است” اما به این نتیجه رسید که نپرسد بهتر است اگر بین صحبت فرصت مناسبی پیش آمد میتوانست بپرسد، فاتح را پسر راحتی دید و تمام این این اتفاقات را، این آشنایی و نزدیک شدن را، به حدی که در خانه یک غریبه ناهار بخورد، به برخورد راحت و صمیمی فاتح نسبت داد، به همین خاطر بود که در ایستگاه مترو نتوانست درخواستش را برای هزار تومان پول بلیط رد کند.
نمیشد تشخیص داد که خانه متعلق به یک مرد مجرد است یا یک خانواده کوچک، درِ تنها اتاق خانه بسته بود. گوهر یک خانه تمیز، با آشپزخانهای مرتب و شیشههایی گردگیری شده میدید، اگر اینجا خانه فاتح باشد پسر تمیز و مرتبی است شاید هم کسی برایش خانه را تمیز میکند. شاید هم خانه یکی از دوستاشن باشد همان که ماشین را به او قرض داد. دوباره مضطرب شد مثل لحظهای که وارد خانه شده بود، از جایش بلند شد و کیفش را برداشت، صدای شیر آب دستشویی میآمد. ایستاد در را باز کرد و خیالش راحت شد قفل نبود در را بست. رفت سمت آشپزخانه، کوچک بود و بیشتر از یک نفر جا نداشت، درست اندازه آشپزخانه خودش، برگشت دوباره خانه را نگاه کرد، تنها فرقی که با خانه اش داشت چیدمان مبل و تلویزیون بود، جای پنجره، تنها اتاق خانه و درِ دستشویی و حمام مشترک شبیه هم بودند. پذیرایی کوچک اینجا هم حدودا اندازه پذیرایی خانه گوهر بود، جای در ورودی فرق داشت و خانه کمی نوتر و تمیزتر بود. کیف را گذاشت روی میز کوچک دونفره وسط آشپزخانه، در یخچال را باز کرد و برای خودش آب ریخت. “الان میآم” صدای فاتح از دستشویی میآمد. “کنار ظرف شویی، روی تخته، تکههای کوچک مرغ خرد شده باقی مانده بود با سبزی خرد شده که به نظر تازه میآمد، برگشت ظرفها را نگاه کرد همه تمیز و شسته شده. چاقوی دسته سبزِ کنارِ تخته تنها وسیله شسته نشدهی آخرین آشپزی این آشپزخانه بود، گوهر حدس زد غذا زرشک پلو یا الویه بوده. برگشت سرجایش نشست، دوست داشت پیتزاها سرد شده باشد، گرسنه بود. فاتح از دستشویی بیرون آمد، عذر خواهی کرد، دستهایش را با دستمالی که دستش بود خشک کرد، به آشپزخانه رفت دستمال را داخل سطل زباله انداخت. با خودش لیوان آورد و نشست کنار گوهر، جعبه پیتزاها را باز کرد. گوهر گوشیاش را برداشت 14 بار زنگ خورده بود و 3 مسیج داشت، شیوا بود، باز نکرد. گوشی را خاموش کرد و گذاشت داخل کیف. شروع به خوردن کرد، آنقدرها هم سرد نشده بود. فاتح دید که گوشی را خاموش کرد، حتما به این فکر کرده که او مزاحم دارد یا یک عاشق سمج، بد نیست اگر چنین فکری کرده باشد. مثل همیشه در جدا کردن تکهها به مشکل خورد. خندهاش گرفت، فاتح هم خندید. “چنگال داری، با این پلاستیکیها نمیتونم” ، “آره تو آشپزخونه هست” . گوهر نزدیکتر بود، فاتح باید میز را دور میزد تا میرسید به ورودی آشپزخانه، دید که گوهر بلند شد، نشست. گوهر ظرفشویی را گشت خبری از قاشق و چنگال نبود، خواست کمد را باز کند، چاقوی کنار تخته یادش افتاد. ” قاشق چنگالامون تو کمد بالاییه” . گوهر چاقو را شست و برگشت. “پیدا نکردی؟” این بهتره، تمام تکهها را به طور کامل از هم جدا کرد، برای خودش دوغ ریخت. ” تو سر کاری میری گوهر؟”. “آره ولی امروز تو مرخصی هستم”. “تو چی جیبتو زدن نتونستی بری سرکار؟” . ” نه من کارم اون شکلی نیست که برم یه جا وایستم” . “چه شکلیه؟”. “باید اینور و اونور سر بزنم، برا همین از مترو استفاده میکنیم این ور و اون ور شهر به نمایندگیهای شرکت سر بزنم ” . “شرکت؟” . “بیمه” .” آهان”.
با وجود اصرار فاتح، گوهر باقی مانده غذاها را برد آشپزخانه برگشت ظرفها را هم برد، لیوانها و چاقو را شست و گذاشت روی قطره چکان. فاتح آمد آشپزخانه. “خونه مرتبی داری”. “مرسی ، آره تازه تمیزکاری کردم معمولا این شکلی نیست “. “مال خودته؟” ” آره” .”تنها زندگی میکنی”. “آره اگه دوستام بذارن” دست گوهر را گرفت، گوهر مقاومتی نکرد فاتح دستش را کشید و گوهر را از آشپزخانه بیرون آورد. نگاه گوهر به در اتاق افتاد، دستش را خلاص کرد برگشت آشپزخانه و از روی میز کیفش را برداشت.” من دیگه دیرم شده” . “میرسونمت ، ساعت چند باید خونه باشی ؟” . ” الان باید خونه باشم”. گوهر نفهمید چطور این حد به این مرد نزدیک شده که بیپروا به خودش اجازه میدهد دوباره دستش را بگیرد مقاومتی نکرد اما اینبار اجازه نداد او را با خود ببرد. فاتح برگشت خندید و اینبار با گستاخی هر دو دستش را گرفت گوهر خودش را عقب کشید، میز افتاد، و همراه با آن دو لیوان خرد شدند، فاتح بلندتر خندید، گوهر رفت سمت گوشه آشپزخانه، ترسیده بود و انتظار این برخورد را از فاتح نداشت. مطمئن شد امروز کار اشتباهی کرده، فاتح وحشت و بی میلی او را به هیچ گرفته بود و گوهر دلیل این گستاخی را برخورد اشتباه خودش میدانست. فاتح میز و صندلیها را مرتب کرد، لیوان شکسته را جمع کرد و در سطل زباله ریخت، گوهر کیفش را دو دستی گرفته بود، دستهایش را پایین آورد و کیف را یک دستی گرفت، خواست از آشپزخانه بیرون برود ” تکون نخور اینجا پر شیشه خردهست صبر کن تمیز کنیم بعد، اون جارو رو بده”. گوهر جارو را از کنار ظرفشویی برداشت و داد به فاتح، فاتح با وسواس تمام خردهشیشهها را جمع کرد و خالی کرد توی سطل. ” چرا ترسیدی”. در سطل را بست، سرش را بالا آورد و گوهر گستاخی چند لحظه قبل را دوباره در چشمهای این مرد دید، ترسید، فاتح خندید گوهر چسبیده بود به دیوار فاتح ازآشپزخانه بیرون رفت. ” من دیگه میرم، خودم میرم. فاتح برگشت با لبخندش.”درو قفل کردم دیگه نمیتونی بری الان میآم میخورمت”. گوهر نمیدانست فاتح دارد شوخی میکند یا نه، فاصله اش را نگه داشته بود و همین به گوهر احساس امنیت میداد. “من دیگه باید برم”. “بیا برو” گوهر با تردید خواست از کنار میز رد شود، فاتح سر راهش را بست و دوباره صدای خندهاش بلند شد. گوهر با وحشت برگشت به گوشه آشپزخانه. فاتح صندلی را کنار زد و آمد سمتش، قبل از رسیدن فاتح، چاقو را برداشته بود، فاتح دوباره بلند خندید و چاقو را به هیچ گرفت.
خون کف آشپزخانه کوچک را پر کرد، چاقو را در پهلوی فاتح رها کرد، خودش را کنار کشید. مرد افتاد، دستش را اهرم کرد و نگذاشت چاقو بیشتر فرو برود. از آشپزخانه بیرون آمد، صداهای نا واضحی از دهان فاتح بیرون میآمد، انگار جان میکند. گوهر کیفش را برداشت، به مانتو نگاه کرد، چند لکه بزرگ افتاده بود روی لباسش اما روی رنگ سرمهای نمیشد تشخیص داد که لکه چیست. چند دستمال برداشت. همهجا را نگاه کرد تا چیزی جا نگذاشته باشد، از چشمی در نگاه کرد، برگشت و به ورودی آشپزحانه نگاه کرد، فاتح با آخرین توانش میخواست بلند شود دستش را دید، روی کاشیهای سفید فشارش میداد تا بلند شود اما نتوانست و دست دوباره بیحرکت شد، انگار که تازه فهمیده باشد چاقو در بدنش فرو رفته ناله کرد. خون آرام آرام به فرش پذیرایی میرسید. کسی نبود. آرام در را باز کرد، دوست داشت زودتر به اتوبان برسد و تاکسی بگیرد، اثر انگشتش روی لوازم خانه مانده بود اما او که سابقه ای ندارد و شک نداشت نمیتوانستند پیدایش کنند حتی اگر مرد زنده بماند. میتوانست از تلفن عمومی به پلیس یا اورژانس زنگ بزند، فراموش کرد، به او ربطی نداشت و بهتر بود رد دیگری به جا نگذارد، مطمئن میشوند که کار یک زن است با اینکه کسی او را ندیده اما کار درستی نیست زنگ بزند، دوست داشت زودتر برسد خانه و به شیوا زنگ بزند.
داستان خیلی خوبی بود . لذت بردیم . ممنون