داستان جمعه: سر صبح اثر امیر پارسامهر

۲ خرداد ۱۳۹۳ | ۱۹:۳۵
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 9 دقیقه

تصمیم گرفتیم از این هفته داستان شما را منتشر کنیم. شمایی که دستی در نوشتن دارید و دوست دارید خوانده شوید. طبعا داستان کوتاه از نویسنده‌هایی که هنوز اسمی از آن‌ها در بازار ادبیات نیست، می‌تواند برای خواننده جالب  و برای نویسنده مفید باشد. البته این را هم بگوییم که داستان‌های انتخاب شده چیزی دور از سلیقه شبگار و شبگاری‌ها نخواهد بود و این به آن معنا نیست که داستان انتخاب نشده‌، لزوما داستان بدی بوده است. اگر داستان‌تان قبلا جایی چاپ یا منتشر شده است لطفا با ما در میان بگذارید. پس در نهایت اگر داستانی دارید در هر زمینه و ژانری، با خیال راحت آن را به شبگار بسپارید و جمعه‌ها منتظر آن باشید. می‌توانید داستان خود را به این آدرس info@shabgar.com برای ما ایمیل کنید.

امیر پارسامهر متولد آبان 1360‌، فارغ‌التحصیل رشته طراحی صنعتی از دانشگاه هنرهای زیبا است. او علاوه بر نوشتن داستان کوتاه، دستی در نوشتن فیلمنامه و هم‌چنین فیلمسازی دارد. داستان «سر صبح‌» روایت سوم شخص از مردی است که انگار سال‌هاست از خانه پدری‌اش دور بوده و به قول خودش دنبال آلونک بوده و حالا دوباره به خانه برگشته است. اما چه برگشتنی‌؟! دیگر خانه آن خانه قدیم نبود. به نظرم داستان پر است از لحظه‌هایی که برای همه ما آشنا است و نویسنده با جزئیات آن‌ها را به رشته تحریر در آورده است. اگر شما هم مثل من به خواندن داستان کوتاه پست مدرن علاقه دارید، خواندن این داستان سر صبح جمعه خوب خواهد بود.

سر صبح

نویسنده: امیر پارسا مهر

رسید. خیلی زود بود. اما حالا که آمده‌ بود باید زنگ می‌زد. صدایی از خانه نمی‌آمد. گوشش را چسباند به دیوار مرمر خانه. خنک بود. دستمالِ دورِ سرش را بازکرد زخم‌اش هوا بخورد. همیشه گوش‌هایش از تنش داغ‌تر بودند. می‌دوید داغ‌تر هم می‌شدند. نمی‌دوید. اگر هم پیش می‌آمد که سگ یا پاسبان پی‌اش باشند، سرجایش می‌ماند تا بیایند از کنارش بگذرند. سگ یا پاسبان بدون این‌که محل‌اش بگذارند می‌آمدند و می‌رفتند. طوری که آدم خیال می‌کرد دنبال‌اش نیستند. همین شد که خیال‌اش راحت بود هیچ‌وقت گیر نمی‌افتد. نمی‌دانست چرا تو فیلم‌ها این حقه را سوار نمی‌کنند. چرا می‌دوند. به نظرش احمقانه می‌آمد که آدم وقتی می‌تواند بماند و گیر نیفتد، بدود. زیاد اهل رفتن نبود. این‌هم که خانه‌شان را در کوچه بهارِ پشت امجدیه گذاشته بود و رفته بود یک‌دفعه پیش آمد. نه این این‌که روزها و روزها فکر کرده باشد و تصمیم گرفته باشد که مادر و پدرش را بگذارد و برود. نه. پیش آمده بود. دیگر نمی‌توانست صبح‌ها با آن‌ها بیدار شود و شب‌ها با آن‌ها بخوابد. خسته می‌شد که این‌همه این‌ دو نفر را می‌بیند، بدون این‌که یک‌ذره پیر شوند. از آن طرف نان خریدنِ هر روز. نانِ تازه. نمی‌فهمید حالا که می‌شود نان یک‌ماه را یخی کرد و هر روز نرفت آدم‌های همیشه‌ی تو صف سنگکی را دید، چرا عصر به عصر آقا صداش می‌کرد یک اسکناس تا می‌کرد می‌گذاشت تو جیب پیراهنش که برود سنگکی. طاقت‌اش نیامده بود بماند. رفته‌ بود. رفته‌ بود دمِ غروب از اسمال‌آقا نبات بگیرد که دیگر برنگشته‌ بود خانه. دست کرد نبات‌ها را از جیب شلوار‌ش درآورد انداخت بیرون. سبک شد بعد این‌همه سال. از نبات بدش می‌آمد. از هر طرف که در دهان می‌چرخاندی تیزی داشت. رانِ پشت جیب‌اش را زخم کرده‌ بود. آستر جیب‌اش را که همان اول‌ها دریده بود و جیب‌اش از تو ریش‌ریش بود. زیاد سردی‌اش می‌کرد. مادرش نبات می‌داد. نمی‌گذاشت کنار دهانش بماند خیس بخورد. تند تند با دندان خردشان می‌کرد. مادرش دلش ریش می‌شد از صداش. می‌گفت نکن. می‌گذاشت کنار دهانش بماند. همه جای دهانش زخم می‌شد.

عقب عقب آمد وسط کوچه ایستاد. پا بلندی کرد از بالای درِ خانه، درخت و ایوان را دید. دلش قُرص شد. نرده‌ها را رنگ آبی زده‌ بودند. پنجره‌ی اتاق آقا باز بود. پرهیبِ مادرش رد شد. آب سرد توی دهانش شره‌ می‌کرد. چیزی نخورده بود که سردی‌اش کند. نانِ خالی هم که گرم است. کاش همه‌ی نبات را دور نریخته بود. رفت از کنار پل نرده‌ای روی جدول کوچه یک تکه نبات برداشت فوت کرد انداخت تو دهانش. دوباره آمد وسط کوچه بناکرد به جویدن. مادرش آمد پشت پنجره. تند پرید جلوی درِ خانه. مزه‌ی آهن و چرک و پارچه آمد به دهانش. آن‌قدر جوید تا خاک نبات را با آب دهانش پایین داد. یک سواری بزرگ با شیشه‌های سیاه پرِ پاسبان‌های سیاه‌پوش آمد رد شد از کوچه‌شان. یادش آمد یک‌بار همین‌جا بچه بوده و اتوبوس «هما» را دیده که داشته تیم را می‌برده امجدیه و «حبیب خبیری» را دیده که او را شناخته و از توی اتوبوس برایش دست تکان‌داده. پناه گرفت؛ این‌طوری که ادا درآورد زنگ خانه‌شان را دارد می‌زند. دل نداشت بچرخد ببینید. شهر شلوغ بود. از این سواری‌ها و از این پاسبان‌ها زیاد دیده بود از بعدِ جمعه که رفته‌ بود سر خاک داشی. نمی‌دانست چرا همه پاسبان‌ها می‌روند جلوی عکس پشت پنجاه تومانی جمع‌ می‌شوند. رفته‌ بود بپرسد با چماق زده‌ بودند سرش شکافته‌ بودند. همان‌جا نشسته بود آن یکی آسترِ جیب‌اش را جِر داده‌ بود بسته‌ بود دور سرش. فکر می‌کرد اگر همه‌ی این پاسبان‌ها بگذارند عقب‌اش اصلا از همان اول نباید از جایش بجنبد. خیلی زیاد‌ند. حریف همه‌شان نمی‌شود. صدای سواری دیگر نمی‌آمد. چشمش داشت از کاسه درمی‌آمد آن‌قدر که از کنار نگاه می‌کرد. سر چرخاند دید رفته‌اند. از تو حیاط خانه صدای خرت خرت راه‌رفتن دمپایی می‌آمد. دید دستش چسبیده روی زنگ. آمده بود ادای زنگ‌زدن دربیاورد. نمی‌دانست از چی بوده که زنگ را زده. دستش را کشید عقب. خیلی زنگ زده بود سر صبح. نه گذاشت نه برداشت داد کشید نفتیه. خودش ماند هاج و واج. هی فکر کرد، دو دوتا چهار تا کرد دید از خیلی پیش‌تر نفتی ندیده. مات‌اش برده بود به در. به‌خودش گفت کاش اَقلا یکی از پیت نفت‌های آلونک‌اش را آورده بود. خیلی چیز میز داشت تو آلونک. خودش می‌گفت آلونک. نه اینکه بخواهد همین‌طور کَتره‌ای بگوید. خوشش می‌آمد از اسم آلونک. اصلا آلونک می‌خواست که رفته‌ بود. فکر کرده‌ بود آلونک جایی‌ است که بوی نفت و علاء‌الدین می‌دهد. تو‌ی‌اش همیشه زمستان است. کتری بخار دارد و سوز می‌آید از همه‌ی درز‌هایش. صدای رادیو دارد و همه‌اش باید چمباتمه بزند کارهایش را بکند. خوشش آمده بود از این‌ها که در خیال‌اش بود. رادیو داشت و علاء‌الدین و آلونک. اما هیچ‌وقت نفت پیدا نکرد. به‌جاش تا دلش می‌خواست بشکه و پیت و گالُن داشت. هم تلمبه داشت از آن قرمزها که خرطومی سفید دارند هم قیف زرد. هر شب به خودش ‌گفته‌ بود آفتابه لگن هفت دست، نفت و ناهار هیچی و هی بلندبلند خندیده بود. از خودش خوشش می‌آمد. حواس‌اش به خودش بود. همین که دست هیچ پاسبانی به‌‌اش نرسیده‌بود و هرجا پاسبان بوده، خودش را زده به آن راه و گیر نیفتاده قند توی دلش آب می‌کرد.

مادرش کی آمده‌ب ود لای در؟ دید گره چادر گل‌دارِ مادر بالا و پایین‌ می‌شود. آمد بالاتر دید غب‌غبِ مادرش از بالای گره زده‌بیرون و تکان می‌خورد. آن‌قدر دهان‌اش را باز و بسته می‌کرد که داشت خفه‌ می‌شد. دست بُرد گره چادر مادرش را گرفت باز کند. مادر رفت عقب تو حیاط. باید با او می‌رفت وگرنه خفه می‌شد. مادرش تقلا کرد تن‌اش خورد به درِ حیاط. در خورد به‌هم. خواباندش کف حیاط گره را باز‌کند. نمی‌فهمید چرا گره به این سِفتی زده. یک‌هو خفه می‌شد سرِ نماز، با کی بود؟ سرِ نماز هم که همه‌ی حواسش پیِ این‌ور و آن‌ور بود. چشم‌غره می‌رفت. الله اکبر محکم می‌گفت. دستش را تکان می‌داد. حواسش به‌ خودش نبود که ناغافل خفه‌ نشود. حالا که نشسته بود روی سینه‌ی مادرش دست و پاش لای چادر تکان می‌خورد. یک دستِ مادر نمی‌گذاشت گره را باز کند، آن یکی گیر کرده بود زیر چادر، هر کاری می‌کرد نمی‌آمد بیرون. دمپایی‌‌هاش هم درآمده بود.‌ پاشنه‌ی پایش را داده‌ بود بیرون از جوراب و هی روی موزاییک‌ها خط‌خطی می‌کرد. کف پایش همیشه تَرَک داشت. رفته‌ بود روغن خریده بود از اسمال‌آقا، مادر بمالد روی تَرَک ها. نمی‌مالید. از بوش بدش می‌آمد. دستِ آخر آقا لج کرده بود همه را مالیده‌ بود کف پای خودش که تَرَک نداشت و رفته‌ بود خوابیده‌ بود و رخت‌خوابش را چرب کرده‌ بود و دیگر توش نمی‌خوابید تا مادر لحاف و تشک نو دوخته‌ بود.

دستِ آخر گره را بازکرد. پا شُد. صورت مادرش رفته‌بود تو هم و زبان‌اش مانده‌بود بیرون. دلش نبات خواست. دست کرد تو جیب‌اش دستش خورد به پوست پاش که عرق کرده‌بود. یادش آمد نبات‌ها را انداخته‌دور. ریش‌ریشِ آسترِ جیب‌اش را کشید بیرون. خرده نبات‌ها را از پُرزهای جیب‌اش کَند ریخت کف دستش. زبان کشید. دهانش شیرین شد. خانه را نگاه‌کرد. پرده‌ی هال تکان‌می‌خورد. انگار کسی الان ولش کرده‌باشد. این که نبوده به کی دادند نرده‌های ایوان را رنگ‌کند؟ اخم کرد که مثلا به‌اش برخورده. خنده‌اش گرفت که جلوی مادرش فیلم بازی‌می‌کند. همه‌ی فیلم‌ها را می‌دید. می‌رفت بالای تختِ‌جمشید. پول می‌داد بلیت می‌خرید. پول می‌داد. اسکناس‌ها را از این صندوق‌ها با سیم مفتول می‌کشید بیرون. می‌گذاشت چند شب زیر لحاف بمانند. بعد دسته می‌کرد تا‌ می‌کرد می‌گذاشت ته جیبش. همیشه‌ پول‌هاش را می‌گذاشت کف کفش‌اش. اما سینما که می‌رفت می‌گذاشت تو جیب‌اش. بعد می‌رفت ریوُلی. دسته‌ اسکناس را از جیب‌اش درمی‌آورد می‌گرفت زیر سوراخ شیشه‌ای. طرف هر‌چقدر دلش می‌خواست برمی‌داشت که بلیط لُژ بدهد دستش. هر دفعه هم بیشتر بر‌می‌داشت. اصلا به‌روی خودش نمی‌آورد، لارژ می‌شد می‌رفت سینما. حالا هم که دیگر دستش تو جیب خودش بود. پول آقاش که نبود. آقاش پول نمی‌داد. فقط پول سنگکی. بوی سنگک خورد زیر دماغش. از پله‌های کنار ایوان رفت بالا. حیاط دست خورده‌ بود. درخت و باغچه‌ی خالی مثل سابق بود. اما حیاط دست خورده‌ بود. نگاه کرد دید موزاییک‌های کنار باغچه درآمده‌ کوت‌شده‌ روی‌ِ هم. استامبولی و ماله و تیشه و کیسه سیمان هم پخش و پلا کنار باغچه. تازه یادش آمد که این موزاییک‌ها لق بود. حتما آقا خواسته عوض‌شان کند. می‌خواست برود نان و چایی بخورد از بوی سنگک که آمده‌بود زیر دماغ‌اش. به‌خودش گفت ناشتایی بخورد برمی‌گردد ملات درست می‌کند موزاییک‌ها را می‌چیند کف حیاط. سفتِ سفت. خیلی دوست‌ داشت آقا که بیدار شد ببیند کاری نمانده و کف خانه سفت‌ شده. دید سایه‌ی آقا از کنارِ درِ ایوان رفت عقب. رفت تو. خانه بوی سنگینِ صبح می‌داد. بوی تن آقا آمد با بوی سنگک تازه.

آمد بیرون. دستش را گرفت به نرده‌های ایوان. زل ‌زد به باغچه. مادرش لای چادر نماز تاق‌باز افتاده‌ بود کف حیاط. یک پایش را تاکرد کف‌اش را مثل پلیکان‌ تکیه داد کنار زانوی پای دیگرش. مثل همیشه که می‌ایستاد. باغچه را چرا نگاه می‌کرد؟ پشیمان شد. نگا‌ه کرد دید موزاییک‌های کف حیاط اندازه‌ی قدِ یک آدم درآمده‌اند. خم شد. آن‌قدر که پای ایستاده‌اش شروع کرد به لرزیدن. شکمش را فشار داد به نرده‌ها و بیشتر خم شد. پنجره‌ی زیرزمین را دید. عکس خودش سر و ته افتاده بود روی شیشه‌های آب‌غوره‌. روی پنجه‌ی همان یک پایش داشت سر می‌خورد. فکر کرد پلیکان‌ها چرا سُر نمی‌خورند. صاف ایستاد. نگاه کرد. خون ریخته بود روی لبه‌ی ایوان. خون تازه. داشت تاریک می‌شد. فکر کرد به سرمای تیزی که سرش را می‌سوزاند. زخم‌اش بازِ باز شده‌ بود. توش داغ بود. نَفَس‌اش خِرخِر می‌کرد. هرکاری کرد نشد از کنار چشمش ببیند کی پشتِ سرش ایستاده. داشت تاریک می‌شد سرِ صبح.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها
mahsa
7 سال قبل

عالی بود

سمر
7 سال قبل

چطور میتونیم داستان بفرستیم؟ اصلا میشه داستان خودمان را بفرستیم؟ این داستانهای جمعه خیلی خوب بودند.