این یادداشت که حالتی داستانی دارد، ماجرای درگیری ملودی معزی، یک ایرانی مهاجر در آمریکاست با نظام درمانی در آمریکا. با شبگار همراه شوید و تجربهی او را بخوانید که از نیویورک تایمز ترجمه شده است.
مردم من اهل روان درمانی نیستند. ما دوستانمان را داریم. خانوادههایمان را داریم و داروخانهها را. پول دادن به یک غریبه که به مشکلاتمان گوش کند، با سبک ما و علائق ما جور در نمیآید.
من یک ایرانی هستم. والدینم پیش از انقلاب در ایران بودند. در اواسط انقلاب من در آمریکا متولد شدم و پس از انقلاب در «اوهایو» پرورش یافته و بزرگ شدم. من به چیزهایی مثل نشانهها، تکلیف و جبر و مسائل الهی اعتقاد دارم. چیزهایی که روانشناسان اغلب آنها را رد کرده و نشانه ای از بیماری (اگر نگوییم خرافات یا بدتر) میدانند.
تخت بیمارستان جای من نیست. اما من انتخابهای محدودی داشتم. اولین تجربیات توهم دیدنِ من، در دانشگاه رخ داد. اگر اهل مصرف هرگونه مواد مخدری بودم، این اتفاق طبیعی بود و اصلا قابل توجه نبود. اما به عنوان یک دختر خوب مسلمان که حتی الکل هم مصرف نمیکرد، با اولین حالات توهم دانستم که حتما مشکلی وجود دارد.
میتوانستم بسیاری از نشانههای شیدایی و افسردگی را به عنوان نشانهی خلق و خوی بزرگسالی یا “موریسی” گوش کردن زیاد یا مثلا علائم یک روحیه هنرمندانه در نظر گرفته و بپذیرم. اما توهمات را نه. آنها به کلی اعصاب مرا به هم ریختند. بدتر از آن، من قبلا از بیماری دیگری نیز رنج میبردم. چند سال پیش یک تومور در پانکراس من شروع به رشد کرده بود و داشت به سرعت خرابی به بار میآورد. طوریکه شمار ویزیت اتاقهای اورژانس و بستری شدنهایم از دستم در رفته است. دکترها اصرار داشتند که من یک رژیم غذایی با چربی پایین را پیش بگیرم. تاکید میکردند که نادیده گرفتن توصیهشان میتواند به درد شدید، پانکراتیت، و حتی مرگ منجر شود. همیشه به شوخی میگفتم که میتوانم با خوردن یک شیشه کرهی بادام زمینی خودکشی کنم. اگرچه نهایتا این حرف کم کم از یک شوخی تسکین دهنده به یک فکر آزارنده وحشتناک تبدیل شد.
آنجا بود که برای اولین بار به روان درمانی فکر کردم. ولی حال من خوب نشد. علیرغم جلسات درمانی هفتگی جسته و گریخته در طول یک دورهی ده ساله و مشاورههای بیشمار با روانپزشکان، مدام وضعیت من اشتباها «اختلال افسردگی یک قطبی» تشخیص داده میشد. (و بنابراین داروهایی برایم تجویز میشد که وضعیت بدم را تشدید میکرد.)
در تمام مدت من با روان درمانی احساس غریبی میکردم. روان درمانی برایم مثل یک پلیور گران قیمت اما کوچکتر از سایزم بود که از پشم فولادین بافته شده باشد. من با تمام وجود میخواستم این لباس را اندازه خود کنم و به نرمی به تن، اما نمیشد. یکبار وقتی از تلاشم برای عبادت بیشتر پیش یک روانشناس حرف زدم، او با این فرض (به اشتباه) که من قبلا در روز پنج بار عبادت میکردم، گفت که اینکار دیگر خیلی افراطی است. من به تدریج بدبین شدم. شاید من به قدر کافی آمریکایی نشده بودم که از روان درمانی سود برده و نتیجه بگیرم. شاید هنوز غرور و تعصب ایرانی زیادی در من بود که سد راه هرگونه پیشرفت و حرکت رو به بهبودی بود که باید میداشتم. شاید من در جای اشتباهی بودم و غیر قابل درمان.
هرچه بود، همهی آن سکوتهای ناجور، «این به تو چه احساسی میدهد»ها، حدسیات فرهنگی اشتباه و یک طرفه بودن مطلق همه آن تبادلها و گفتگوهای جلسات روان درمانی، دست به دست هم دادند تا به یک نتیجه کلی در ذهن من شکل دهند. نوری که مدام فلاش میزد و میگفت: «تو به اینجا تعلق نداری» . جریان فرهنگیای که شخصی مثل من در آن جایی نداشت و شامل افرادی مثل من نمیشد.
سرانجام دچار یک جنون سایکوتیک شدم و این قضیه منجر به یک تشخیص درست ـ اختلال دوقطبی ـ و درمان بهتر شد. بعد از خلاص شدن از بیمارستان، روانپزشکی پیدا کردم که تجویزهای داروییام را به عهده بگیرد و با خود عهد کردم که روان درمانی را یکبار و برای همیشه ترک کنم. من همهی امیدم را به آن از دست داده بودم. روان درمانگری که در طول آن سال هفتگی با او ملاقات کرده بودم، بعد از بستری شدنم در بیمارستان فورا به شوهرم گفته بود که من دچار یک مورد «کلاسیک» و «تخصصی» از اختلال دوقطبی بودم. حال چگونه او پس از بیشتر از یک سال چنین مورد روشن و واضحی را نتوانسته بود درمان کند، معلوم نیست.
باید راه خود را پیدا میکردم. از نظر روحی و روانی احساس کردم که نیاز دارم ماجرای خودم را با کلمات خودم و به روش خودم بیان کنم و به نوعی از بقیه بخواهم که آنرا بشنوند. در این راه نه یک روان درمانگر یا یک روانپزشک، بلکه یک متخصص بیماریهای گوارشی بود که به من کمک کرد. نام او «هوارد. ام. اسپیرو» بود و اولین کسی بود که آنقدر به نوشتهی من ایمان داشت که آنرا چاپ کند. نوشتهی من مقالهای بود که جریان عمل پانکراس و دیگر ناکامیها و رویدادهای ناگوارم را در سیستم مراقبت و سلامت آمریکایی شرح میداد.
دکتر اسپیرو جایی برای آن در انتشاراتی که خودش تاسیس کرده بود یافت: «مجله پزشکی ییل». او سالها تا قبل از مرگش در سال 2012، هر چند وقت یکبار و بعد از خواندن آنچه مینوشتم، برایم یادداشتهایی میفرستاد و تشویقم میکرد. حمایت شخصی و حرفهای او به من کمک کرد زخمهای عمیقی را که برای روان درمانی غیرقابل نفوذ و ترمیم به نظر میرسید، التیام بخشم و رو به بهبود روم.
پس از آن حدود ده سال بعد اتفاق عجیبی افتاد. بعد از مهاجرت به یک ایالت دیگر، من دنبال یک روانپزشک جدید بودم. آنجا بود که به پزشکی برخوردم که روان درمانی را در ترکیب با مدیریت دارویی انجام میداد و ترجیح میداد اینطور عمل کند. من از او خوشم آمد و علیرغم همه شکها و بدبینیهایم در مورد روان درمانی، تصمیم گرفتم که خود را به جریان حوادث سپرده و پیش او بروم. با این تصور که بعد از چند جلسهی بلند ابتدایی، دیگر میتوانیم کار را با همان 15 دقیقه روتین و چک لیست دارویی تمام کنیم.
اما در همان اولین جلسات او به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد. علاوه بر پذیرا بودن نقدهای جدی به حرفهاش، او ظرفیت قابل توجهی از شوخ طبعی، تواضع و انسانیت را به نمایش گذاشت. بر خلاف درمانگرانی که پیش از او دیده بودم، از عقیدهی من بیم نداشت. این عقیده که عرفان و بیماری روحی با هم تناقض ندارند و ممکن است در تجربیات شیدایی و افسردگی، نه به عنوان وهم بلکه به عنوان درسهایی روحی، ارزشی وجود داشته باشد.
او همچنین در مورد عبارات کمتر وسواس داشت تا در مورد پیش کسوتانش. حداقل ده باری از عبارت «نمیدانم» استفاده کرد. فکر نکنم تا آن موقع از هیچ دکتر دیگری چنین جوابی دربارهی یک سوال پزشکیام شنیده باشم. همین حقیقت به تنهایی احترام مرا نسبت به او برانگیخت.
اما جلب اعتماد من زمان بیشتری نیاز داشت. برای دادن سابقه و پیشینهام و شرح همه چیز به او – هم کلینیکی و هم فرهنگی – به یک نشانه نیاز داشتم.
آنجا بود که با شنیدن نام او در جا خشکم زد. «فیلیپ اسپیرو» . متخصص گوارش «هوارد اسپیرو» تنها اسپیروی دیگری بود که شناخته بودم. اویی که بسیار مهربان و مشوق من بود و ناخواسته باعث شده بود ضربهی شدیدِ ناشی از جریان تومور پانکراسم را التیام بخشم و بیاندازه به من کمک کرده بود.
با این تشابه عجیب و به جا، احساس کردم یک اسپیروی دیگر شاید قرار است به من کمک کند که این بار ضربهی شدید ناشی از وضعیت روانیام را بهبود بخشم. من حتی لازم نمیدیدم که این دو مرد حتما به هم ربطی داشته باشند. همین اسم فامیل مشترک به عنوان یک نشانه برای من کافی بود.
در حالیکه پیشتر تصمیم خود را برای ادامهی جلسات درمانی با این اسپیروی جدید گرفته بودم، روزی در پایان یکی از اولین جلساتمان – نه برای قضاوت بلکه بیشتر از روی کنجکاوی – از او پرسیدم «شما احیانا ربطی به هوارد اسپیرو در ییل ندارید؟» پاسخ داد «او پدرم بود.»
و نشانهای دیگر ظاهر شد. نوری که فلاش میزد و پیامش این بود «تو به اینجا تعلق داری»
بعد از آن و در هر بعد از ظهر سه شنبه، این جریان فرهنگی آنقدر در ذهنم تغییر کرده که دیگرجایی برای من هم باشد.
«ملودی معزی» نویسنده کتاب «یک زندگی دو قطبی» است :
“Haldol and Hyacinths : a bipolar life”
عالی واقعا لذت بردم
به نظر میرسه عنوان این مقاله اشتباه ترجمه شده باشه. چون روانکاوی نوع خاصی از روان درمانی هست که با توجه به محتوای مقاله به نظر نمیرسه منظور نویسنده اون نوع خاص از درمان بوده باشه. بهتر بود کلمه ی روان درمانی به کار برده می شد. لطفا رسیدگی کنید.