در سال 93 هم با بر خط داستان در شبگار منتظر شما هستیم. هر انسانی از داستان لذت میبرد و چه بهتر که داستانها برایتان حاضر و مهیا شده باشند. این هفته نیلوفر شاندیز دو داستان خواندنی به شما معرفی میکند.
این هفته دو داستان از دو نویسنده آسیاییتبار انتخاب کردم که دنیای کاملا متفاوتی با هم دارند. کاواباتا نویسنده مغموم ژاپنی و لاهیری نویسنده مهاجر هندی .
یاسوناری کاواباتا اولین نویسندهی ژاپنی برنده نوبل است. داستان”دست” یکی از داستانهای کوتاه جالب نوشتهی اوست. مرد در رویا یا واقعیتی رویاگونه با دست قطع شدهی عشقش حرف میزند. دست هدیهای یک روزه برای مرد است و او نمیخواهد آن را از دست بدهد. دست هویت کامل یک انسان را دارد و حتی حرف میزند، اما به نظر این کافی نیست. اگر تمایلی به خواندن داستانهایی سوررئالیستی ـ مالیخولیایی دارید، خواندن این داستان بد نخواهد بود. کاواباتا در کودکی همهی اعضای خانوادهاش را از دست داد و به همین دلیل درونمایهی بیشتر کارهایش اندوه و مرگ است. او که نویسندهای بسیار منزوی بود دربارهی خودکشی دوست نزدیکش میگوید: «هرچه هم انسان از جهان بیگانه باشد خودکشی راه حل نیست. هر چه آدمی که خودکشی کرده در خور ستایش باشد باز هم بسیار دورتر از قدیسان جای دارد.» وی که سالها از ضعف جسمانی شدید رنج میبرد در ۱۶ آوریل ۱۹۷۲ در شهر زوچی به وسیله گاز خودکشی کرد. بخشی از داستان ” دست “را با هم بخوانیم . لینک داستان کامل در ادامه آمده است.
«اگرچه چندان مسنتر از دختری نبودم که دست خود را به من قرض داده بود، ولی در عین حال در مقایسه با دخترک، تجربههای بیشتری در ارتباط با جنس مخالف داشتم و شنیده بودم که نوک انگشتان زنانی که ناخنهاشان بلند است، معمولاَ بسیار حساس میشود. زنانی که ناخنهای بلند دارند، معمولاَ عادت میکنند همه چیز را با ناخنهاشان لمس کنند. به این ترتیب، هرگاه چیزی به نوک انگشتهاشان بخورد، آنها را غلغلک میدهد.
این مطلب را از دختری شنیده بودم. در آن هنگام از فهمیدن موضوع دچار شگفتی شده بودم و دختر در ادامه گفته بود:
«مثلاَ موقع پختوپز، یا خوردن غذا، ممکنه یه چیزی به انگشتهای آدم بخوره؛ یه همچین مواقعی، زنها پشت خودشونو خم میکنند و یه کمی میلرزند. شاید برای شما مردها خیلی عجیب به نظر بیاد، اما اینجوریه دیگه. » من درست متوجه منظور او نشدم که آیا خوردن غذا عجیب به نظر میآمد یا نوک ناخن؟ اما اطمینان داشتم هر چیزی که به انگشتان او بخورد، پاکی و لطافت آنها را مخدوش میسازد.
تمایل من به نوازش بیشتر دستی که قرض گرفته بودم، طبیعی بود؛ ولی از ادامة این کار دست کشیدم. آنچه باعث شد خودم را عقب بکشم، تنهایی من بود. چرا که نقاط حساس در بدن دختری که دستش را به من قرض داده بود قابل شمارش نبود و نوازش انگشتان دست چنین دختری باعث افزایش احساس محبت در من میشد، نه احساس گناه. ولی خب او دستش را برای چنین کاری به من قرض نداده بود و من حق نداشتم کار خندهدار و احمقانه انجام بدهم.»
جومپا لاهیری احتمالا یکی از شناخته شدهترین نویسندههای هند است. داستان” جهنم-بهشت “مثل بیشتر داستانهای لاهیری، قصه زندگی یک خانواده هندی تبار است با تمام جزئیات و شخصیتهای آشنا و غنی. داستان کاملا رئالیستی و با ظرافت نوشته شده است . در داستان “جهنم- بهشت” زن جوانی دوران کودکی خود را به یاد میآورد و آن زمانی است که جوانی کلکتهای به دوست خانوادگی و بعدها بخشی از زندگی او و به طور حیرتانگیزی، مادرش تبدیل میشود. شخصیتهای داستانهای لاهیری اغلب مهاجران هندیاند که در آمریکا زندگی میکنند و میان دو دنیای سنتی در زادگاه پدری با ویژگیهای فرهنگی و بومی خاص خود و دنیای نو با ارزش های فرهنگی و اجتماعی جديد در کشمکش هستند. بخشی از داستان را بخوانید :
«صدای خندههای بلندش را خیلی خوب به یاد میآورم و نمای قامت درازش که یا دولا دولا راه میرفت یا ولو میشد روی مبلهای ناهماهنگ و زهوار در رفتهای که همان موقع خرید آپارتمان هم داخلش بودند. صورت گیرایی داشت، با سبیل پهن و پیشانی بلند و موهایی ژولیده و بیش از حد معمول بلند، که مادرم میگفت او را شبیه هیپیهای آمریکایی کردهاند که آن روزها همهجا بودند. پاهای بلندش هر جا که مینشست به سرعت بالا و پایین میشدند، و دستهای صافش، وقتی سیگاری بین انگشتهایش میگرفت میلرزیدند، خاکستر سیگار را داخل یک فنجان چایی که مادرم برای این منظور خاص در نظر گرفته بود میریخت. با اینکه دانشجو بود اما هیچ چیز ثابت یا قابل پیشبینی و منظم دربارهی او وجود نداشت. همیشه به نظر میرسید دارد از گرسنگی میمیرد، از در میآمد داخل و اعلام میکرد که ناهار نخورده است و بعد با ولع تمام غذا را میبلعید و پشت سر مادرم میایستاد تا کتلتها را زمانی که داشت سرخشان میکرد بدزدد، قبل از اینکه مادر شانسی برای چیدن مرتب آنها در بشقابی کنار سالاد پیاز سرخ داشته باشد. وقتی او نبود، والدینم میگفتند که دانش آموز ممتازی است، ستارهای از جاداوپور که با بورسیهای قابل توجه آمده امآیتی، اما عمو پراناب نسبت به کلاسهایش بیخیال بود و هر از گاهی از آنها فرار میکرد. مدام غر میزد: «این آمریکاییها معادلههایی رو یاد میگیرن که من وقتی همسن یوشا بودم اونها رو بلد بودم.» وقتی فهمید معلم کلاس دوم من به ما مشق نمیدهد و اینکه در سن هفت سالگی جذر گرفتن یا مفهوم عدد پی را به من یاد ندادهاند از تعجب ماتش برد. بدون اطلاع قبلی میآمد، هیچوقت از قبل زنگ نمیزد و به جایش مثل کاری که مردم در کلکته میکردند یک ضربهی ساده به در میزد و میگفت: «بودی!»