«من آدمشناس خوبیام، از رو قیافه طرف میفهمم چی کارس و چند مرد حلاجه.» این جمله را چند بار شنیدهاید؟ واقعا چقدر میشود از روی ظاهر قضاوت کرد؟ نمیتوانید منکر شوید که علیرغم داشتن هزار جور رمز و راز در زندگی خودتان، تمایل زیادی برای پیبردن به رازهای دیگران دارید. درباره آن رازها خیالپردازی میکنید و خیلی راحت از روی چهره، لباس، صدا و . . . پیشداوری میکنید. یا بهتر است بگویم میکنیم.
آغاز شیفت شب در شبی خلوت و آرام بود. دلمان خوش بود که کسی دندانش درد نمیکند و ما هم استراحت میکنیم. اما میدانستیم که این آرامش قبل از طوفان است. معمولا در شیفت شب فقط چراغهای سالن انتظار و اتاق اورژانس روشن میشوند و خاموش بودن بقیهی چراغها، باعث میشود که فضا تاریک به نظر برسد. درِ سالن با صدای همیشگیاش باز شد. ما که آنجا کار میکنیم از نوع باز شدن در و صدایی که ایجاد میکند میفهمیم چه جور مریضی وارد شده است. وقتی در با سرعت باز و صدای آن زود قطع شود، مطمئنیم که درد امان مریض را بریده است. وقتی صدای در ممتد و طولانی باشد، یعنی احتمالا چند نفر با هم داخل شدهاند و این همان طوفانی است که میگفتم. این هم یک جور قضاوت کردن است. هیچکس هم حاضر نیست با روغنکاری در، این تفریح حدس زدن را از ما بگیرد. این بار در به آرامی باز شد و صدای کشداری داشت، اما بر خلاف تصور ما فقط یک نفر وارد شد. مرد جوان قد بلندی با یک عینک آفتابی! کیف بزرگی همراهش بود و آن را در تمام مدتی که آنجا بود از خودش جدا نکرد. خندههای زیرزیرکی دستیار و مسئول پذیرش را شنیدم که میگفتند: «عینک آفتابی تو شب؟!»
به سمت میز پذیرش آمد و گفت:«سلام، من میخوام دندونم رو درست کنم، فقط همین امشب وقت دارم. دو ساعت دیگه پرواز دارم. امشب کار دندونم تموم میشه؟» همکارم توضیح داد که بعد از تشخیص دکتر معلوم میشود چقدر زمان میبرد. مرد پروندهای گرفت و درحالی که کیفش را توی بغلش محکم گرفته بود، پرونده را پر کرد. تعجب کرده بودم. مگر چه چیز مهمی در آن کیف بود؟ دقیقا همان لحظه هم همکارم این را از من پرسید:«کیفش رو چه سفت چسبیده، معلوم نیس چی توش داره، ما که شانس نداریم بمبی چیزی نباشه؟» و خندید. با اینکه فضولی خودم گل کرده بود، اما دم به دم او نگذاشتم. پیش خودم گفتم اگر بخواهد پول بدهد، حتما کیفش را باز میکند؛ پس بهتر است آن سمت بنشینم تا ببینم در کیف چیست.
پرونده را دوباره به پذیرش برگرداند و حق ویزیت را هم از جیبش پرداخت کرد. تیرم به خطا رفته بود. مرد دوباره به همان صورتِ کیف به بغل نشست. موبایلش که زنگ خورد از جایش پرید؛ به صفحه گوشیاش نگاه کرد؛ اما جواب نداد. مانده بودم چرا عینکش را بر نمیدارد. مشکلی در چشمانش دارد؟ نگاهی به پروندهاش کردم. خطش ناخوانا بود. اسم و فامیلش هم خیلی مشکوک بود؛ یک چیزی مثل رضا رضایی یا محمد محمدی؛ بقیه مشخصاتش را هم ننوشته بود؛ نه سن، نه شغل، نه آدرس. پرسیدم:«پرونده تونو کامل نکردین؟ این بیماریها رو هم علامت نزدین که! بیماری قلبی، تیروئید، فشار خون ندارید؟ بیناییتون چطور؟» این آخری واقعا در پرونده نبود؛ اما کنجکاوی داشت مرا میکشت. سرش را به علامت منفی تکان داد. همان موقع دستیار او را به اتاق اورژانس صدا زد. من ماندم با یک سری سوال و کنجکاوی، کسی نبود بگوید به شما چه خانم؟
تقریبا فراموش کرده بودم که مرد در اتاق کناری در حال ترمیم دندانش است و مشغول کارهای خودم بودم که دوباره آمد. کارش تمام شده بود و وقت پرداخت پول بود. کیفش را روی میز پذیرش گذاشت و بله! چشمهایم چهار تا شدند. کیفش پر از اسکناس نو بود؛ دستههای 10 هزار تومانی و چک پولهای 50 هزار تومانی، نو و تا نخورده. با خودم فکر کردم مرد با عینک عجیب، اسم و نشانی مشکوک، این همه پول، یک ساعت دیگر هم پرواز دارد؛ حتما کاسهای زیر نیم کاسه است! من و همکارم به هم نگاه کردیم و احتمال دادم او هم مثل من در ذهنش داستان بسازد. مدتی به پولهایش نگاه کرد، نمیدانست از کدام دسته پول بردارد. بعد به همکارم گفت:«ببینید این پولها مال من نیست، اینا به ترتیب سریال، پشت سر همه. من الان صد تومن میدم به شما، فقط چون میخوام این اسکناسها رو برام نگه دارین، شنبه میآم با پول کهنه عوض میکنم، نمیخوام سریالشون به هم بخوره.» صد هزار تومان، از یکی از دستههای10 هزار تومانی بیرون کشید و داد. همکارم به من نگاهی انداخت که یعنی تو سوپروایزری (سرپرستار) یه چیزی بگو! نزدیک شدم و گفتم:«نمیتونم قول بدم بهتون، خب مراجعه کننده زیاد میاد اینجا، شاید مجبور بشیم پول به کسی پس بدیم، تا شنبه 3 روز مونده، نمیتونم مسئولیت قبول کنم.» از پشت عینکش مرا نگاه میکرد. چشمهایش پف کرده بود. معذب شده بودم و سعی کردم خیره نشوم. در فیلمها دیده بودم که میگفتند به یک فرد مشکوک خیره نشوید؛ چون ممکن است بلایی سرتان بیاید. حتی یک لحظه هم به زنگ زدن به پلیس فکر کردم؛ اما میدانید که از پلیس هم به اندازه دزد میشود ترسید؛ حداقل در کشور ما. سرش را پایین انداخت. بعد به من نزدیک شد و گفت:«ببینین! این پولها مال بانکه، این هم کارت شناسایی من، میدونم تعجب کردین، من باید اینا رو همینطور که هست ببرم بدم بهشون، الان مجبورم از این پول خرج کنم، چون کیف دستی مو دزد زد، نباید دست بزنم به این پولها ولی من باید برم خانم، باید به مراسم ختم مادرم برسم؛ زاهدان.» به نظرم صدایش لرزید، تازه فهمیدم چرا عینکش را برنمیدارد. کیفش را محکمتر در بغلش فشار داد. از خودم شرمنده شدم، چقدر زود قضاوت کرده بودم! چه داستانها که نساختم! ماندم که چه بگویم. به مسئول پذیرش اشاره کردم که پول را بگیرد و به مرد اطمینان دادم که شنبه میتواند بیاید و پول را با پول کهنه تعویض کند. خیلی تشکر کرد و در را دوباره با همان صدای قبلی بازکرد و بست.
حالا چه باید میکردم؟ این پول اگر در صندوق میماند تا شنبه هزار دست میچرخید. فکری به ذهنم رسید. از کیف پول خودم، مبلغی در صندوق گذاشتم و پولهای نو و تا نخورده را برداشتم. سریال آنها را چک کردم. بوی پول نو فرق داشت. مثل بوی عیدی بود. آنها را در پاکت و جای امنی گذاشتم. به خیالم قضاوتی که در حق مرد کرده بودم را جبران کردم. همکارانم هنوز در مورد مرد و عینک و کیفش حرف میزدند. چشم غرهای رفتم تا بدانند که بس است و اینقدر داستانپردازی نکنند و سر تا پای کسی را با خیال خودشان داوری نکنند.
بدترین قسمت این ماجرا این است که آن فرد میرود؛ بدون اینکه فرصتی برای دفاع از خودش داشته باشد. بدون اینکه زمانی برای ثابت کردن خودش به او داده شود. در طول تاریخ چند نفر قربانی همین قضاوتهای نادرست شدهاند؛ هیچکس نمیداند. راست و دروغش پای خود مرد اما برای ما بهتر بود که خوش بین باشیم؛ چون شنبه مرد برگشت و پول را گرفت. شما هم اگر شبی مردی را با عینک آفتابی و کیفی پر از پول دیدید، خیلی تعجب نکنید.