برای یک کار، یک کارگر کافی است
زیر دندان شب به داستانهایی از زندگی انسانی در یک کلینیک دندان پزشکی میپردازد. تا به حال شده کاری را که واقعا خوب انجام میدهید از شما دریغ شوید؟ به دلایلی که اصلا انتظارش را نداشته اید؟ این روایت را در شبگار بخوانید.
جوری که من محاسبه کرده بودم هفت باری میشد که خودکشی کرده بود. هفت بار از زمانی که من مادرش را میشناختم. قبل از آن را من نمیدانستم و بعد از این را هم هیچ کس. خانم راستین، مادرش، کارگر کلینیک بود. وقتی داشت زمین را جارو میزد گفت:«افسردگی داره. من که مادرشم نمیدونم چِشه. زندگیش هم بد نیس . شوهرش سر به راهه، بچههای خوبی داره. هر چند وقت یک بار میزنه به سرش و خودشو میکشه! با قرص. بهترین دکترها بردیمش، لج میکنه و داروهاش رو نمیخوره. بعد چند وقت دوباره میزنه به سرش .»
خانم راستین به جز این دختر، یک دختر و پسر دیگر هم داشت. دختر کوچکش همه ی زندگی اش را فروخت و با شوهرش قاچاقی به استرالیا رفتند، با این کشتیها که میگویند خیلیهایشان در دریا غرق میشوند. ولی دخترِ کوچک خانم راستین به سلامت رسید. داستان پسرش جالبتر از همه بود. بعد از اینکه چند سال ساز میزد و کلی حرفهای شده بود، ساز را ول کرده و یک شب آمده و به خانم راستین گفته است:«می خوام برم حوزه». خانم راستین هم مجبور میشود به خاطر پسر طلبه اش در رفت و آمد چادر سرش کند. بگذریم که زمستان پارسال همین چادر دست و پایش را گرفت و افتاد و دستش شکست. ولی خانم راستین کارش را خیلی خوب انجام میداد . زودتر از همه میآمد و به موقع میرفت. با اینکه خودش مرض قند داشت ولی همیشه خوراکیهای خوشمزه برای ما میآورد. بعضی وقتها با آن لهجهی ترکی برایمان جوک میگفت و خودش از خنده غش می کرد.
همچین که یکی دوروز خبری از خانم راستین نمیشد میفهمیدیم دوباره دختر بزرگش به قول راستین خودش را کشته و خانم راستین رفته ورامین مواظب دخترش و نوه ها باشد. بیشتر اوقات من باید زنگ میزدم به شرکتهای خدماتی تا برای چند روزی که راستین مرخصی بود، جایگزینش کارهای خدماتی را انجام دهد. بیچاره هر کس که می آمد هنوز فوت و فن کار را یاد نگرفته و اسم پرسنل را ندانسته، راستین میآمد و همه چیز به روال سابق بر میگشت. ولی یکی از آنها نمی خواست برود . آمده بود که بماند .
می خواست خودی نشان دهد. زبر و زرنگ بود. جوان تر هم بود، شاید 10 سال جوان تر از خانم راستین. زودتر از راستین می آمد و دیرتر از همه می رفت. یکی دو ساعت طول کشید تا به او گفتم چه وظایفی دارد و کجاها را باید تمیز کند و با دستکشش به کجا دست بزند و به کجا دست نزند. روند کار را خیلی زود یاد گرفت و تازه خلاقیت هم نشان میداد. صبح به صبح میآمد و همه جا را جارو میکشید، بعد تِی میکشید و سطل آشغالها را خالی میکرد و معمولا با خودش نان تازه میآورد و بساط صبحانه را در آشپزخانه میچید. ظرف یک هفته کلی هوادار پیدا کرد. پرستارها با او هماهنگ شده بودند و بعضیها را به اسم کوچک صدا میزد. با دکترها هم شوخی میکرد و خلاصه خودش را در دل همه جا کرد. اوایل خیلی ساده میآمد، اما از روز سوم دیدم که صورتش را آرایش ملایمی کرده، می خواست خوشایند به نظر بیاید، گرچه چهرهی خسته و به خصوص دستهای پیرشده اش را نمی توانست پنهان کند.
وقتی مدیر به او گفت که از شنبه دیگر نیاید، ساکت بود . کل آن روز حرفی نزد، فقط کارهایش را می کرد. خانم راستین داشت بر میگشت و برای هیچکس آب از آب تکان نمیخورد، جز برای او. من توی کوکش بودم. نمیدانم چرا. هم میخواست مثل همیشهاش باشد، هم نمیتوانست و دست و دلش به کار نمیرفت. شاید فکر میکرد شانس در خانه اش را زده و کاری پیدا شده که خیلی سخت نیست و حقوق بخور و نمیری دارد و اوضاع بهتر می شود؛ ولی زهی خیال باطل.
یک دفعه برگشت و به من زل زد. زود خودش را به من رساند و مثل کسی که فکر جالبی به سرش زده باشد گفت:«خانم ، نمیشه وساطت کنین من بمونم ؟ مثلا شبها من بیام کارها رو بکنم . از من خوشش نیومد؟ از کارم ؟ به خدا خودتون دیدین که پای دیوارها رو انگار صد سال بود تمیز نکرده بودن، من مثل گُل کردمشون. ببین! میخواستم شنبه هم برم انبار و جارو بزنم و مرتب کنم ». لحنش با اینکه همراه با امید بود، ولی صدایش میلرزید.
جوری تعریف میکرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. من بهت زده و متاثر شده بودم. نمی دانستم در جوابش چه بگویم. شوکه بودم. خجالت میکشیدم. این همان آدمی بود که این یک هفته می گفت و می خندید؟ با ناخنش داشت تکه چسبی که روی دیوار از قدیم جا مانده بود را جدا میکرد، بدون آنکه ضعف نشان بدهد یا حالت التماس بگیرد گفت :« شوهرم فلجه ، تصادف کرد افتاد گوشه خونه. سه سالی میشه. همش خونه این و اون کار کردم ولی خب سخته دیگه. امنیت نداره. اینجا خوبیش اینه که امنِ. راهم دوره ولی خیالم راحته میام اینجا . باید خرج پسرمو در بیارم دیگه. تا هجده سالگی که عملش کنیم». هنوز در شوک اولی بودم که پرسیدم پسرش چه مشکلی دارد.
گفت:«بیماری آنورکتال داره خیلی ببخشید ولی نمی تونه دفع کنه، یعنی راه خروجی نداره ، به روده اش کیسه زدن دیگه. غذا هم نمی تونه بخوره فقط باید براش شیرخشک بگیرم، شیر خشک مخصوص . کلاس دوم راهنمایی ِ . حالا تا 18 سالگیش خیلی مونده . من نمی خوام نون کسی رو آجر کنم . ولی اینجا کار زیاده . شما اگه واسطه بشی ، بگی من کارمو یاد گرفتم اینجا ، شاید اونم دلش نرم شد و گذاشت من بمونم ». بالاخره چسب روی دیوار را کند و ناخنش ساییده شد. سرم را پایین انداخته بودم و به پاهای بدون جورابش در دمپایی راحتی نگاه کردم . یادم آمد که به او گفته بودم حتما جوراب پایش کند تا احیانا سوزن آلودهای توی پایش نرود . گوش نداده بود. اگر زمان دیگری بود حتما عصبانی می شدم. خیلی ها را به خاطر نداشتن جوراب سرزنش کرده بودم . ولی الان جایش نبود.
شنبه خانم راستین آمد . گفت که دخترش خودکشی کرده و هنوز بستری است. این بار می گفت دخترش خسته شده ، تحمل بچه هایش را ندارد. با اینکه بچههایش مدرسه میروند ولی هنوز گرفتار افسردگی بعد از زایمان است. همه به خودکشی اش عادت کرده بودند. حتی راستین هم دیگر از سرِ ملال تعریف می کرد. او هم آمده بود؛ همان خانم جانشین خانم راستین. آمده بود حقوقش را بگیرد. روی یکی از صندلیهای سیاه توی سالن انتظار بیماران نشسته بود و از دور ما را میدید که دور خانم راستین جمع شده بودیم و روبوسی و احوالپرسی میکردیم. از آرایش ملایمش خبری نبود. سرش را پایین انداخته بود و با ریشههای روسری سبز رنگش بازی می کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم :« حقوقت رو بگیر. مدیر هم گفته بهت بگم که از سرِ ماه بری اون یکی کلینیک. خدمه شون رفته. فکر کنم به خونهت هم نزدیکتره. بچه های اون کلینیک مثل ما باحال نیستن ولی عادت میکنی. هر وقت هم دختر خانم راستین خودشو کشت، اینجا هم سر بزن . دیگه هم بدون جوراب کار نکن، نه اینجا ، نه اونجا ». تازه چشمان سبزش را دیدم.
خیلی خوب بود ممنون