همیشه روز اول مهر و آغاز سال تحصیلی، برایم آغاز فاجعه بوده است. از اول دبستان تا همین حالا که اواخر دوره دکترا هستم. چه زمانی که معلم بودم؛ چه زمانی که شاگرد. واقعا صحیح کردن و خواندن مشق به اندازه نوشتنش سخت و کسالتبار است؛ شاید حتی بیشتر. یک خصلت نظام آموزشی ایران این است که ندیدم کسی مدافعش باشد، جز یکی از آشنایان که معتقد بود مدارس ایران از ژاپن به مراتب بهترند و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود. حالا اینکه چطور ممکن است مدارس ما از ژاپن بهتر باشند معمایی است در ذهن من. البته یک چیزهایی در نظام آموزشی ما بود که قطعا در ژاپن نبوده است؛ یعنی تفاوت قطعی است. بهتر یا بدترش را خودتان باید قضاوت کنید. نه اینکه قسم بخورم در ژاپن تنبیه بدنی وجود ندارد؛ شاید داشته باشد ما که ندیدهایم. ولی بعید میدانم فیلمی که آخر این یادداشت است هرگز در ژاپن روی بدهد.
مثلا ما اول و دوم دبستان که بودیم ناظمی داشتیم با موی سفید، قد کوتاه، و شکم برآمده. دستهایش مناسب سیخ کردن کوبیده بودند و هیبتش بیشتر به گروهبانی میخورد تا نظامت دبستان. این دوست عزیز که اسمش یادم نیست ولی قیافهاش در خاطرم حک شده؛ برای تهدید ما را به پناهگاه مدرسه میبرد که بعد از جنگ مخروبه شده بود. تهدیدمان میکرد که اینجا حبستان میکنم تا فردا صبح. ما احمقهای ساده لوح هم میترسیدیم. به هر حال ذهن در هفت سالگی نه آنقدرها واقعگراست و نه آنقدرها شجاعت دارد! پناهگاه حدود بیست پله داشت، شاید هم کمتر، و پایین پلهها یک در نردهای. پشت نردهها تاریکی مطلق بود. وقتی از بالای پلهها به سیاهی مطلق پشت نردهها زل میزدم؛ دلم میخواست چوبین بودم و قوی تا برونکا را شکست میدادم. اما افسوس که زورم به ناظم نمیرسید.
شما به نظرتان در ژاپن همچین چیزی رخ میدهد؟ کمی بعید به نظر میرسد. خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما ایرانیها مثلا خیلی خیلی خیلی باهوشیم، و ژاپنیها خیلی خیلی خنگ! و به همین دلیل است که کشورمان خیلی خیلی از ژاپن پیشرفتهتر است؛ بله. خوشبختانه به دبیرستان که رسیدیم تنبیه بدنی و تهدید و این چیزها جمع شد. نه اینکه معلمها نخواهند؛ جراتش را نداشتند.
اصلا و ابدا قرار نیست و نباید زحمات قشر سختکوش معلم را زیر سوال ببریم؛ خیر. قطعا معلمین خیلی زحمتکش هستند و قطعا حقوقشان متناسب با شغلشان نیست. معلمان خوب اصلا کم نیستند و خودم میتوانم ده بیست نفری را نام ببرم که در زندگی شخص من تاثیر مثبتی داشتهاند و یادشان زندهام میدارد. اما در هر حال این کمبود حقوق دلیل خوبی برای کتک زدن شاگردان نبوده و نیست. یک فقره معلم ریاضی داشتیم که بچهها را کتک میزد چون راهش دور بود و نمیرسید صبحانه بخورد. کتک صبحانه نخوردن شما را باید این بدبخت جعفری بخورد؟ نیم ساعت زودتر بیدار شو و صبحانه بخور. خوب است حالا که من لپتاپم خراب شده تو را در خیابان تصادفا اگر دیدم تا میخوری بزنمت؟ این روزها انگار از این خبرها نیست به شکل قدیم؛ ولی بگذارید من یک خاطره از چند سال پیش حوالی سالهای هشتاد شش یا هفت تعریف کنم.
برای ساخت مستندی که خودش ماجرایی سخت و پیچیده داشت به روستایی سفر کرده بودیم و محل کارمان مدرسهای بود میان چند روستا. مدرسه حالت شبانهروزطوری داشت و بچههایی که راهشان دور بود کل هفته را در خوابگاه مدرسه میخوابیدند. زمستانها هم که برف و بوران بود کل هفته را میماندند و پنجشنبه برمیگشتند خانه. بساط جالبی بود. غذای مدرسه که آن را آشپزـ فراش ـ آبدارچی ـ نگهبان مدرسه میپخت معمولا چیز لابلعی بود؛ من به سختی قورتش میدادم. آن روز کذایی که ما در دفتر نشسته بودیم؛ معلم اجتماعی؛ که اتفاقا روشنفکر جمع هم بود و با احتیاط حرفهای سیاسی هم میزد رفت سر کلاس. گمانم با دیدن تهرانیها رگش گرفته بود و میخواست ثابت کند از مرحله پرت نیست.
چند دقیقه بعد در میان شوخی و خندهی ما، شاگرد اول کلاس دوم راهنمایی ـ امین ـ وارد شد. اجتماعی داشتند. مدیر چای کمرنگ بدطعمی را که فراش تریاکی ریخته بود زمین گذاشت و بیحوصله پرسید:«چی میخوای؟»
پسربچه با من هم نام بود و نسبت به سنش کوچک جثه. لاغر بود. کچل بود. چشمهایش درشت و مظلوم بودند. پدرش سالها پیش از سرطان مرده بود و الان دستش در چارچوب در بالا مانده بود. فقط یک کلمه گفت:«شلنگ.»
مدیر با سر به کمد اشاره کرد؛ جرعهای چای خورد و با من ادامه داد:«خب مهندس شما گفتی مجردی؟» سرم را پایین انداختم. مدیر دریافت که مجردم و زیر لب هوم هوم کرد. اما من یاد روزهای دبستان رفتن خودم افتاده بودم؛ خطکشها، شلنگها و نظام ناخودآگاه، ولی مستدامِ تحقیر در نظام آموزشی ایرانی. دستهای امین وقتی شلنگ را از کمد برمیداشت میلرزید. آنقدر واضح که من از طرف دیگر اتاق لرزشش را میدیدم. تازه این شاگردی بود که قطعا کتک نمیخورد. شاگرد اول کلاس بود. اما هیهات که تماشای شکنجهی دیگران گاهی سختتر از تحمل خود شکنجه است.
مدیر در مزایای ازدواج سخنرانی میکرد و زن چشم و گوش بسته و آشپز. در معایب کار کردن زنان و محاسن گوشت قورمه میگفت؛ و تربیت صحیحی که او را زیر کتک بزرگ کرده بود ـ او را این مرد نامی بارآورده بود. مدیر یک مدرسهی روستایی بود و تجسم موفقیت در ذهن خودش. دوست داشتم بلند شوم و در کلاس را باز کنم. معلم شریف و زحمتکش اجتماعی را بدون شلنگ جلوی تمام کلاس تحقیر کنم. مثل بوکسورهای «چقدر دره من سرسبز بود» جان فورد. شاید معلم اجتماعی یادش بیاید چه احساسی دارد و از زدن بچهها دست بکشد؛ ولی همانجا نشستم و با حرکات بیمعنی سر اجازه دادم مدیر سخنرانیاش را بکند؛ گرچه صدای ضرباتی که در ذهنم زده میشدند شنیدن را سخت میکردند.
این ایام گویا تنبیه بدنی در مدارس کم شده است. امیدوارم شده باشد. گرچه دیدن فیلم معلمی که دو پسربچه را مجبور کرده بود به هم سیلی بزنند چندان هم دلگرم کننده نبود. فیلم را اینجا ببینید. اما در کل؛ بسیار خوشحالم که دوران مدرسه تمام شد. آن روزها معلمهای زیادی میگفتند که سالها بعد قدر این کتکها را خواهید فهمید و ما را دوست خواهید داشت. سالها گذشت و هنوز بهترین معلمین من همانها هستند که هرگز ندیدم دست روی کسی بلند کنند. قانون منع کتک زدن دانش آموزان در سال 1354 تصویب شده است اما تا اجرای کاملش راه زیادی در پیش داریم.
اگه در حفظش کوشا باشی لازم نیست هر سال عوضش کنی اونم با این قیمتا و این حقوقا
حداقل لطفی که به بچه میشه کرد زدنش با یه شلنگ نوست؛ مگه نه؟
من معلمم و متاسفم از اینکه هنوز در مدارس ما مخصوصاً پسرانه کتک خوردن یک رسم است.و اگر معلمی دست بزن نداشته باشه کسی ازش حساب نمیبره.من مدرس بودم برای تدریس کتابهایی ک امسال تالیف شده وقتی سر کلاس رفتم و با معلمانی رو به رو شدم که تصور میکردم اینا باید برن سر کلاس و به بچه های ما درس بدن شرمنده میشدم که منم ی معلمم ! معلمی که تماماً تو فکر شیطنت کردن و بر هم زدن نظم کلاس و درست کردن ی اوریگامی مضحک جهت آزار دادن منه معلم ! خدا به داد بچه های ما برسه
واقعا به نکته جالبی اشاره کردین
واقعا میگم. معلمینی که منتظر کوچکترین فرصتی هستن تا از قالب خودشون خارج شن و جای شاگردهای خودشون بشینن
یک سوال
سابقا در مقاطع دبستان و راهنمایی تحصیلی پسرانه شلنگ رایج بود و در مقطع دبیرستان نبود . حالا که سیستم 6 سال ابتدایی و 6 سال دبیرستان شده وضع به چه منوالست ؟؟
سلام دوست عزیز من سه شنبه همین هفته شلنگ خوردم
از شنیدنش متاسفم و امیدوارم آخرین بار باشه، اقلا برای شما
من دیروز با شیلنگ کبود شدم توسط نامادریم
نامادریم همش دنبال بهونس امروز صب گفت فلان چیزو برام بیار از تو اتاق منم هرچیگشتم نبود جرات نمیکردم بگم نیس اومد بالا سرم یه نیشگون ازم گرفت و شش تا سیلی