یک هفته تمام با ویلیام فاکنر

۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۱۲:۰۷
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

اگر اهل ادبیات و داستان خواندن هستید لابد ویلیام فاکنر را می‌شناسید، با نیلوفر شاندیز همراه شوید و دو داستان از فاکنر بخوانید.

کاملا اتفاقی متوجه شدم که این شماره بیست و ششم بر خط داستان است و تا حالا داستانی از ویلیام فاکنر معرفی نکردم و خودم را به خاطر این قصور نمی‌­بخشم. برای جبران این موضوع این هفته دو داستان از ویلیام فاکنر معرفی می‌کنم، باشد که من را ببخشد.

داستان«یک گل سرخ برای امیلی» قصه امیلی است، زنی مبادی آداب که در شهر کوچکی زندگی می‌کند ، شهری که همه مردم آن کنجکاوند که بدانند امیلی چه کار می‌کند. وقتی امیلی می‌میرد خانه‌اش را وارسی می‌کنند و می‌فهمند که چرا سال‌هاست امیلی از خانه بیرون نمی‌آمد. این داستان یکی از پرطرفدارترین داستان‌های فاکنر است، شاید به خاطر اینکه جز داستان‌هایی است که ابهام کمتری دارد. فاکنر در این داستان هم مانند بیشتر داستان‌هایش به‌دنبال علت و چرا می‌گردد، در بند پيگيری تاريخ و ترتيب زمانی نيست.

  فاکنر در سال 1897 ميلادی در جنوب امريکا به دنيا آمد. با شروود اندرسن نويسنده بزرگ امريکايی آشنا شد. اين آشنايی نقطه عطفی است در زندگی فاکنر و به قول خودش، الهام بخش او برای رمان نويس‌شدن. خشم و هیاهو شاهکار ویلیام فاکنر که در سال ۱۹۳۰ منتشر شد و موضوع اصلی آن فروپاشیدگی خانواده‌های اشرافی ریشه‌دار جنوبی است، در سال ۱۹۴۹ جایزه نوبل ادبیات را به دست آورد و یکی از برجسته‌ترین و در عین‌حال پیچیده‌ترین آثار جریان سیال ذهن است.

داستان یک گل سرخ برای امیلی ترجمه نجف دریابندری است و در قالب کتاب هم به چاپ رسیده است. بخشی از داستان را بخوانید و سپس لینک اصلی را باز کنید :

«وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقا گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه به عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی که در خانواده آنها سراغ داشتیم، می‌دانستیم که اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند. وقتی که پدرش مرد، خانه آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی‌مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه می‌کرد. افتاده می‌شد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را می‌توانست درک کند. روز پس از مرگ پدرش همه خانم‌ها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش می‌رفتند، و به دکتر، که می‌خواستند او را متقاعد کنند که جنازه پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را می‌گفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فورا دفن کردند. ما در آن موقع نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌کردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوان‌هایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همان‌طور که همه می‌چسبند.»

لینک داستان 

رمان گور به گور فاکنر فصلی دارد به نام موزلی که به نوبه خود می‌تواند یک داستان کوتاه باشد. موزلی قصه دخترکی نوجوان است که برای خرید به داروخانه می‌رود. مرد داروخانه چی می‌داند دختر چه دارویی می‌خواهد ولی دارو را به او نمی‌دهد. فاکنر در آثارش مثل این داستان به طبقه پایین جامعه و علی الخصوص زندگی سیاهپوستان توجه نشان می‌دهد. بخشی از داستان را اینجا می‌آورم:

«گفتم:«خوب، اون چيزی که مي‌خوای من تو اين مغازه ندارم. غير از پستونک. اگه از من مي‌شنوی، همين رو مي‌خری مي‌ری به بابات مي‌گی، اگه بابا داری، بهش می‌گی اون بابارو وادار کنه يک‌ جواز ازدواج برات بگيره. چيز ديگه‌ای هم می‌خواستی؟»

ولي همون‌جا وايساده بود، به من هم نگاه نمی‌کرد.

گفت:«پولش رو دارم بهتون بدم.»

«مال خودته يا اون بابا مردونگی کرده اين پول رو بهت داده؟»

«اون داده. ده دلار. گفت همين بسه.»

گفتم:«تو مغازه من هزار دلار هم بس نيست، ده سنت هم بس نيست. حرف منو گوش کن. برو خونه به بابات و برادرات بگو، اگه داری، يا به اولين مردی که تو خيابون ديدی.»

ولي از جاش جنب نمی‌خورد. «ليف گفت مي‌تونی از دواخونه بخری. گفت به شما بگم من و او هی وقت به هيشکی نمی‌گيم از شما خريده‌ايم.»

لینک داستان

فاکنر در مصاحبه‌‌ای با پاریس ریویو در سال ۱۹۵۶ گفته است: «بگذارید اگر نویسنده‌آی خواهان تکنیک است جراحی یا آجرچینی کند. هیچ مسیر مکانیکی و هیچ میان‌بری برای نوشتن وجود ندارد. نویسندگان جوان حماقت می‌کنند اگر به دنبال یک تئوری باشند. از اشتباهات‌تان یاد بگیرید. انسان‌ها تنها با اشتباه کردن می‌آموزند. یک نویسنده خوب اعتقاد دارد هیچ کس نمی‌تواند او را نصیحت کند. او مغرور است. هرچقدر هم که نویسنده قدیمی‌تری را تحسین کند مهم نیست چراکه می‌خواهد از او پیشی بگیرد.»

ادبیات آمریکا و البته داستان‌گویی در جهان، تا همیشه مدیون ویلیام فاکنر خواهد بود.

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها