حتما تا حالا فکر کردهاید که داشتن پدر و مادر یک نعمت است. به این هم فکر کردهاید که شما خوشبختترید که پدر و مادر دارید یا آنها که شما را دارند؟ قرار نیست نصیحت کنم و بگویم که قدر پدر و مادرتان را بدانید و از اینجور چیزها. فقط قانون عجیبی است. زیر دندان شبی که این هفته مینویسم؛ شاید باعث شود بیشتر از اینها به این جور مسائل فکر کنیم.
بیشتر اوقات، شبها وقتی زن و مردی همراه فرزندشان به کلینیک میآیند؛ دندان بچه آنها را به آنجا کشاندهاست. دختر بچه از درد کلافه شده بود و پدر و مادرش سعی داشتند حواسش را پرت کنند. اما چون همیشه پدر و مادرها از خود بچهها نگرانترند؛ نمیتوانستند. زن استرس داشت و مرد آرام با او حرف میزد. دختربچه اصلا شبیه پدر و مادرش نبود؛ پدرش سبزه رو بود و قد بلند و مادرش سفید و کوتاه قد. دخترک موی بور داشت با چشمان رنگی، شاید آبی. موهایش را بافته بودند و پیراهنی قرمز رنگ با گلهای رنگی به تن داشت.
میز پذیرش محل کار من بلند است، جوری که پشت میز دیده نمیشود و بچه ها کنجکاوند که بدانند آنجا چیست. دختر بچه به سمت میز آمد و سرش را کج کرد تا ببیند. حدس زدم که تا نوبتش شود نیم ساعتی مانده. برای اینکه زمان زودتر برایش بگذرد؛ گفتم:«دختر خانم ناز نازی، بیا اینجا، بشین پیش من تا نوبتت بشه. اسمت چیه؟» بلند و شمرده جواب داد:«تانیا. اسم شما چیه؟» به نظرم آمد از آن بچههای مودب است که احترام و ادب یادش دادهاند. اسمم را به او گفتم و پیشنهاد دادم کنارم بنشیند و نقاشی بکشد. کاغذ و چند خودکار رنگی هم به او دادم. دندان دردش را فراموش کرد و مشغول کشیدن شد. پدرش چندبار به میز نزدیک شد تا خیالش راحت باشد که تانیا کار اشتباهی نمیکند. در نقاشیهایش معمولا یک زن و مرد و چند بچه میکشید. از او پرسیدم:«مگه چند تا خواهر و برادر داری تانیا؟» بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:«خیلی، این کوچولوتره سعیده، این آبجی بزرگم سارا س، اینم که لباس عروس پوشیده منم.» پیش خودم فکر کردم حتما این تخیلش است؛ یا شاید چیزی را که دوست دارد کشیده است. گفتم:«خیلی نقاشیهات قشنگن، یه دونه برای من بکش ببرم خونهمون، خوشگل بکشیا.»
پرستار بخش اسم تانیا را صدا کرد و او با مادر و پدرش داخل اتاق معاینه شدند. چند دقیقهای نگذشته بود که مادرش از اتاق بیرون آمد. در حالی که بغض کرده بود و کم مانده بود گریه کند. تعجب کردم. فکر کردم شاید در اتاق مشکلی به وجود آمده است. اما نه؛ خبری نبود؛ دکتر آرام در حال درمان دندان تانیا بود. پدر تانیا پشت سر همسرش بیرون آمد تا با او صحبت کند. زن آرام و قرار نداشت و بالاخره مرد به او گفت باید برود و در ماشین منتظر شود تا کار تانیا تمام شود. با رفتن زن، مرد که تعجب من و همکارانم را دیده بود؛ خودش نزدیک شد گفت :«خانمم خیلی حساسه رو این بچه، تقریبا دو سال میشه که تانیا رو آوردیم پیش خودمون. 12 سال ازدواج کردیم، نشد که بچهدار بشیم، قسمت نبود. وقتی اقدام کردیم برای گرفتن بچه، از همون اول، مهر تانیا اومد تو دلمون، حالا هم من، هم خانمم خیلی وابسته شدیم به این بچه. خیلی هواشو داریم. طاقت نداره درد کشیدنش رو ببینه، خودشو اذیت میکنه خیلی.» مکث کرد و بعد دوباره به اتاق درمان رفت. پس بگو چرا تانیا میگفت کلی خواهر و برادر دارد.
سکوت بیشتر شد؛ انگار کار تانیا تمام شده بود. نگاهی به نقاشیهایش که روی میزم جا مانده بود انداختم. در همه آنها لباس سفید بلندی بر تن داشت؛ مثل عروس. یک خانه کشیده بود، مادر و پدر و کلی بچه. عجب دنیایی دارد! نمیدانم چه در فکرش بوده؛ اما انگار هنوز هم به کسانی که سالها با آنها زندگی کرده و خو گرفته؛ فکر میکند. دیر وقت بود، پدر دختر را بغل کرد تا بروند. تانیا از آغوش پدرش، با من بای بای کرد و من برایش بوس فرستادم. به نظرم آمد که کلی بچه دیگر در حسرت این هستند که یک روز، یک زن و مرد آنها را به خانهشان ببرد؛ برایشان دلسوزی کند؛ نگرانشان بشود و زن و مردهای بسیاری که در آرزوی داشتن یک فرزند هستند تا برایش فداکاری کنند و عشق به پایش بریزند و …
تصویری که از زمان دانشکده در ذهنم مانده است؛ 20-25 تا بچهی پرورشگاهی (5تا 7ساله)، وسط بخش دندانپزشکی اطفال ایستاده بودند و منتظر بودند تا توسط دانشجوها انتخاب شوند و کار درمانیشان انجام شود. ترسیده بودند و کسی لیلی به لالایشان نمیگذاشت. همدیگر را «داداش و آبجی» صدا میکردند چون هیچکس نازشان را نمیخرید. هیچوقت با غرور از آن دوران حرف نمیزنم. دلم نمیخواهد به آن روزها برگردم. نگاه آن بچهها هنوز یادم نرفتهاست. حتی نمیتوانم یک لحظه حس آنها را درک کنم. کسی نازت را نخرد؛ وقتی قهر میکنی منتت را نکشند؛ خورد و خوراکت برایشان مهم نباشد؛ درد کشیدن و ترسیدنت را نبینند.
به نظرم دوران کودکی ما، چه خوب و چه بد، حداقل از یک سری دغدغهها خالی بود. دوست دارم زودتر شیفت تمام شود و به خانه برگردم؛ مادرم حتما برایم غذا را گرم نگه داشته است.