تا به حال سراغ آلبوم خانوادگی قدیمیتان رفتهاید؟ دیدن کودکی و جوانی پدر و مادر سرگرمکننده است. آنجا پر از رمز و راز و خاطراتی است که در طی سالها، مدام نقل شده و هیچوقت تکراری نشده است. چه بر سر آن آدمها آمد؟ کاش میشد شانس دیگری به آنها داد. ما به دنیا میآییم، زندگی میکنیم و میمیریم. همهی اینها غیرقابل پیش بینیاند. شاید گاهی اوقات حتی هیچ هدفی در اینها نباشد. زندگی مثل یک مسابقه نیست، بازنده و برندهای وجود ندارد . فقط از وجود یک چیز میتوان مطمئن بود!
قرار جراحی را قبلا گذاشته بودند. جراحی لثه سخت بود و شرایط پیرزن سختترش هم میکرد. نمیدانم چقدر با بیماری پارکینسون آشنایی دارید؟ پارکینسون یک بیماری عصبی است که در آن بدن دچار لرزشهای غیرقابل کنترل دائمی و نداشتن تعادل میشود و همچنین کند شدن حرکات ساده از قبیل راه رفتن، حرف زدن، خیره شدن چشمها به دلیل کند شدن پلکها، جویدن و … از عوارض دیگرش هستند.
پیرزن سفید رو و کمی چاق بود؛ روسریاش پر از گلهای ریز در زمینه سفید؛ و پیراهنی آبی رنگ به تن داشت. از زیبایی جوانیاش هنوز چیزهایی باقی مانده بود. دو پسرش همراهش بودند. پسر کوچکتر او را روی صندلی نشاند و پیرزن در همان حال هم در حال لرزیدن بود. بسیاری از بیماریها هستند که بیشتر از اینکه فردِ بیمار در اثرشان سختی بکشد، اطرافیان او در عذاب هستند. پارکینسون از آن بیماریهاست. پسرها چیزی نمیگفتند. نگاه مادر به زمین خیره مانده بود. به عنوان سر پرستار بخش، اتاق جراحی را بازرسی کردم تا کمبودی نداشته باشد. وقتی اتاق جراحی برای او مهیا شد؛ پسر کوچکتر که جثهاش بزرگتر بود؛ مادر را روی دستانش بلند کرد و به اتاق برد. پسر برگشت و در سالن انتظار در کنار برادر بزرگش نشست. برادر بزرگ که به نظر چهل ساله میآمد؛ با کاغذ توی دستش بازی و گاهی عینکش را جابهجا میکرد و هیچ کلامی بین آن دو رد و بدل نمیشد. پرستارها میرفتند و میآمدند. در اتاق جراحی، پیرزن لرزان، زیر تیغ بود. کنترل فک و دهان سخت شده بود. دکتر سعی داشت با صبر و حوصله کارش را انجام دهد و دستیارش، ناآشنا با این روند کار، دستپاچه شده بود. تقلای بدن پیرزن این تصور را ایجاد میکرد که از درد رنج میبرد. پسر کوچک طول سالن را قدم میزد. صورتش شباهت بیشتری به مادر داشت، پوست سرخ و سفید، چشمان ریز سبز رنگ، اما آرامش مادر در پسر بزرگتر بود.
پسر کوچک از پشت در شیشهای اتاق، پیکر مادر را میدید که تکان میخورد. قرمزی خون مادر روی پارچههای اتاق جراحی کلافهاش کرده بود. سعی کردم سر حرف را با پسر بزرگتر باز کنم، اما چیزی به ذهنم نمیرسید. بالاخره خودش شروع کرد:«خانوم خیلی مونده تموم بشه؟» بیمقدمه شروع کرد و من جا خوردم :«فکر کنم تا ده دقیقه دیگه تموم بشه. دارن بخیه میزنن. مادرتون … خب میدونین سخت بود جراحیشون…» مانده بودم دیگر چه بگویم، خودش به کمکم آمد:«آره با این وضع مریضی، سخته مدت طولانی دهنش باز باشه. مادر من اینطوری نبودها خانم. الان شاید دوست نداشته باشه کسی تو این وضع ببیندش. خیلی مغرور بود . عکساش هست. خیلی به خودش فشار آورد. سه تا پسر بزرگ کردن راحت نیس. بابامون هم که همش میرفت ماموریت. کارمند راه آهن بود. این زن تک و تنها ما رو از آب و گل درآورد. داداش بزرگمو که اعدام کردن دیگه چیزی از این مادر نموند. کمرش شکست. جنازهاش رو هم ندید.» این جمله را با صدای آرامتری گفت. برادر کوچکتر نگاهی به او کرد و به قدم زدنش ادامه داد. مرد تمام مدت سرش پایین بود و با کاغذ توی دستش بازی میکرد. صدای آرام و یکنواختی داشت؛ انگار با خودش حرف میزد. ناخودآگاه من هم با لیوان در دستم بازی میکردم. پسر بزرگتر ادامه داد:«آلبومهای قدیمیمون هنوز هس. دیگه حرف هم نمیزنه مادر ما… ولی هی میشینه اون عکسها رو میبینه، غصهاش میگیره، نمیدونم… معلوم نیست به چی فکر میکنه. دکترها هم گفتن که بیماریش فقط پیشرفت میکنه. کنترل نمیشه کرد دیگه … عکسهای عروسیش رو میبینه، مونسش شدن همون آلبومهای قدیمی. کاش یه دختر داشت حداقل، با عروسش هم نمیسازه… من و این داداش کوچیکم کم نمیذاریم براش؛ ولی اگه یه دختر بود همدمش میشد… شانس نداشت تو زندگیش. فکر کنم تموم شد دیگه نه؟ چقدر باید پرداخت کنم؟» جمله آخرش من را به خود آورد. به مسئول پذیرش اشاره کردم. در حالی که پسر بزرگ در حال حساب و کتاب بود؛ پسر کوچک مادر را در آغوشش گرفته و بلند کرده بود. مرد باقی پول را در کیفش که عکسی قدیمی و زرد شده از جوانی زن و مردی در کنار هم در آن دیده میشد؛ چپاند و با سر به برادر اشاره کرد که برویم. زن جوان توی عکس نمیخندید و به سبیل مرد کنارش نگاه میکرد. مرد هم جدی بود. شاید یک راه آهنی ِتمام عیار! پسر بزرگتر در را باز نگه داشت تا مادر و برادرش خارج شوند. سالن خالی شده بود. از کنار صندلیای که مادر روی آن نشسته بود گذشتم. دستمال پارچهای سفیدش را جا گذاشته بود. حاشیههای دستمال گلدوزی شده و آبیرنگ بود؛ مثل پیراهنش. فکر کردم شاید با دستهای خودش آن را گلدوزی کرده؛ دستهایی که قبلا نمیلرزیدهاند و اشتباه نمیکردهاند.
آلبومهای قدیمی، همیشه یادآور خاطرات شیرین نیستند. رازهای زیادی در آنها وجود دارد که هیچوقت بازگو نشدهاند. شاید با وجود آنها، باید نظارهگر نابودی رویاهایمان باشیم. چیزهایی که تمام شدهاند، انگار که هیچوقت نبودهاند.