نشستن با مگس کاترین منسفیلد روی چنار هوشنگ گلشیری

۱۵ دی ۱۳۹۲ | ۲۰:۲۸
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 3 دقیقه

کاترین منسفیلد و هوشنگ گلشیری هیچ ارتباطی به هم ندارند ، فقط هر دو  تاثیر به سزایی در ادبیات کشورشان داشتند . این هفته دو داستان از آن‌ها معرفی می‌­کنم.

کاترین منسفیلد نویسنده انگلیسی، هر چند در زمان خود به خاطر داستان‌های نامتعارف و مدرنش گمنام بود، اما اکنون یکی از تاثیر‌گذارترین نویسندگان داستان کوتاه به حساب می­‌آید. داستان «مگس» قصه‌ی مردی است که شش سال است پسرش را از دست داده، در این شش سال یادش رفته که چه اتفاقی افتاده اما یک اتفاق او را دوباره یاد پسرش می‌اندازد و … . با این‌که داستان کاملا روان و ساده بازگو می‌شود، اما پر است از نشانه‌های ادبیات مدرن. بیخود نیست که منسفیلد را یکی از پیشرو‌های ادبیات مدرن می‌­دانند. این را هم بگویم که ترجمه‌ی این داستان چنگی به دل نمی‌­زند و اشتباهات تایپی هم دارد، اما متاسفانه لینک بهتری پیدا نکردم.  این بخشی از داستان مگس است :

« برایشان علی‌السویه بود، ما می‌­چسبیم به آخرین تفریح‌هایمان، همان‌طور که درخت می‌­چسبد به آخرین برگ‌هایش. وودیفیلد پیر همان‌طور نشسته بود، سیگاری آتش زده بود و همان‌طور آزمندانه به رئیس نگاه می‌کرد که توی صندلی اداره‌اش می‌­لولید، پنج سال از او پیرتر بود، خوش بنیه، سرخ رو، هنوز نیرومند، هنوز پابرجا، از دیدنش خوشش می‌­آمد. پیرمرد آرزومندانه و با تحسین اضافه کرد: جای گرم و راحتی داری، به شرفم سوگند.

و با کارد کاغذبری به روزنامه تایمز مالی زد. در واقع به اتاقش افتخار می­‌کرد، خوشش می‌­آمد که از آن تعریف کنند. به خصوص از تعریف وودیفیلد پیر بیشتر خوشش می‌آمد. احساس خوشنودی عمیق و نابی می­‌کرد که در اتاق محکم سر جایش نشسته و به این پیر درب و داغان که خودش را شال‌گردن پیچیده، نگاه می­‌کند.»

لینک داستان

بدون هوشنگ گلشیری، ادبیات معاصر ایران از این چیزی که هست کمتر می‌شد. همین‌که  تا الان در ستون بر خط داستان یادی از گلشیری نکردم، بی‌انصافی من بوده است. اما این هفته داستانی را معرفی می‌کنم که در مجموعه داستان « نیمه تاریک ماه » نشر نیلوفر چاپ شده است. داستان «چنار»  قصه مردی است  که از درخت چناری وسط خیابان بالا می‌رود، همه‌ی کسبه و اهالی و رهگذرها به خیال این‌که او قصد خودکشی دارد دور درخت جمع می‌شوند اما مرد انگیزه‌ی دیگری دارد .

اغلب گلشیری را به شازده احتجابش می‌شناسند، اما مجموعه داستان «نیمه تاریک ماه » پر است از داستان‌های خواندنی که هر کدام بازتابی از مسائل اجتماعی و سیاسی زمان خودش بوده است. با خواندن  داستان چنار هم دستتان می‌آید که فضا در آن سال‌ها چه جوری بوده است. این داستان شاید بهترین داستان آن مجموعه نباشد، اما حتما ترغیب‌تان می‌­کند تا پیگیر بقیه داستان‌ها و نوشته‌های هوشنگ گلشیری بشوید. من شخصا از سبک و روش او در نوشتن خیلی چیز‌ها یاد گرفتم.  این قسمت از داستان را بخوانید:

« ماشین‌ها یکی‌یکی توی خیابان ردیف می‌شدند. از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را که داشت بالای چنار تکان می‌خورد می‌پایید‌. مرد شکم‌گنده‌ای که کراوات پهنی زیر یقه‌ی سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیک شد‌. چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند. پاسبان‌ها مردم را متفرق کردند. اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند. مرد چاق کراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید: «چه خبره؟ اون مرتیکه بالای چنار چکار داره؟»

لینک داستان

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها