شما اگر جای او بودید چه تصمیمی میگرفتید؟ آیا قبلا جای او بودهاید؟ چه تصمیمی گرفتهاید؟ با نیلوفر شاندیز به کلینیک بروید و موقعیتی جدید را تجربه کنید.
صورتش کبود شده بود، کبودیای که به قرمزی میزد. گوشهی سمت راست لبش رد خون بود، لباسهایش خاکی بود و معلوم بود درگیری داشته است. نه کیف زنانهای در دستش داشت و نه چیزی همراهش بود. همچین که در را باز کرد و وارد سالن شد با بهت به بقیه نگاه کرد. انگار از دیدن ما خجالت کشیده بود، یا شاید از دیدن دکتر که مَرد بود. به وسط سالن که رسید به من نگاه کرد. رفتم سمتش و پرسیدم: «خانم، چیزی شده؟ تصادف کردین؟»
یک دستمال مچاله شده خونی در دستش بود و آن را مدام گوشهی لبش میکشید اما خون آن ناحیه بند نمیآمد. بعضی وقتها هم دستمال را جایی از صورتش میکشید که هیچ خونی نیامده بود. دهانش را باز کرد و خیلی آرام گفت:«جلو اینا نمیخوام حرف بزنم، میشه تا صبح بمونم اینجا؟ هوا روشن بشه میروم.» دهانش را که باز کرد دیدم که دندان جلوییاش شکسته است. نمی دانستم چه بگویم. جایی نداشتیم که زن بتواند آنجا بماند، مگر اینکه در سالن بنشیند. دکتر و مسئول پذیرش هم گوش تیز کرده بودند که بشنوند زن چه میگوید. او را به دستشویی راهنمایی کردم و برایش آب قند درست کردم. ساعت نزدیک یک بود. شب ساکت و آرامی بود. قبلتر چند نفری برای ویزیت آمدند و رفتند. دکتر شیفت و آقای مسئول پذیرش فوتبال نگاه میکردند، تفریح خوبی برای آن وقت شب بود. خدا خدا کردم یکی دونفر بیمار بیایند و دکتر مشغول بشود و مرا سوال پیچ نکند که همینطور هم شد و دکتر و دستیار به اتاق اورژانس رفتند. زن صندلی آخر گوشهی سالن را برای نشستن انتخاب کرد. گره روسریاش را باز کرد و با دستمال جدید صورتش را خشک میکرد، حواسش بود که جلب توجه نکند، یک جورهایی آبروداری میکرد. لیوان آب قند در دستم بود و کنارش نشسته بودم و در همان حال فکر میکردم آب قند به چه دردش می خورد. نمیخواستم چیزی بپرسم ولی خودش شروع و برایم تعریف کرد:«از خونه بیرونم کرد، سر هیچی. همیشه دعوا داریم، کتککاری هم داریم ولی این دفعه دیگه خیلی وحشی شده بود. ببین! دندونم هم شکسته.» خودش که تازه متوجه شکستگی دندانش شده بود ناگهان حالت چهرهاش عوض شد، جا خورد. انگشتش را روی جای دندانش گذاشت و بغض کرد. گفت:«کارمنده. شبها هم با ماشین کار میکنه ولی وقتی میاد خونه دیگه حوصله نداره. سر هر چیز کوچیکی به بچهها گیر میده، به من میپره. هزار بار گفتم بزار منم کار کنم، لیسانس زبان دارم خیر سرم، میتونم بالاخره یه باری از دوشش بردارم، ولی نمیذاره. دیگه این دفعه طلاقمو میگیرم. یهبار رفتم طول درمان گرفتم گفتم شاید بترسه، ولی فقط یه مدت درست شد، باز از نو شروع کرد.»
لیوان آب قند را دوباره به دستم داد، گرچه تاثیرش را نمیدیدم. من سعی میکردم با سرزنش کار مرد، او را آرام کنم، گرچه در درونم چیزی بیشتر از آن بود. بدون فکر، در جوابش بد و بیراه میگفتم، به خیالم داشتم تسکینش میدادم. این دفعه حالتش عوض شد:« همیشه که اینطوری نبود، خیلی توجه داشت قبلا. قسطهای خونه کمرشو شکست. هر چی درمیاره قسط میدیم. وگرنه خیلی مهربونه. باور کن الان خودش خیلی پشیمون شده.»
همین که این جمله را گفت، تلفنش زنگ زد. معلوم شد که شوهرش است. بدون اینکه به حضور من توجهی بکند گوشی را برداشت و شروع کرد به سرزنش کردن مرد. سعی میکردم خودم را به آن راه بزنم، مثلا گوش نمیدهم. ولی صدای اصرارهای مرد را از پشت تلفن میشنیدم و زن که پایش را توی یک کفش کرده بود و به گفته مرد از خر شیطان پایین نمیآمد. با خودم گفتم نه، این زن تا صبح همینجا ماندگار است. ولی ما نمیتوانیم جای دیگران باشیم . دقیقا جایی که فکرش را نمیکنیم، مردم تصمیمهای عجیبی میگیرند. خودم جای او بودم چکار میکردم ؟
از پنجره زن را میدیدم که زیر نور چراغ توی کوچه میرود تا به سایهای که سر کوچه منتظرش بود برسد . چابک شده بود و قدمهایش کوتاه و سریع بود. وقتی به هم رسیدند بدون درنگ راه افتادند و دیگر نمیشد دیدشان. تعجب کرده بودم. حدس زدم در بین راه شاید حتی یک کلمه هم بینشان رد و بدل نشود. احتمالا چندبار نگاه مرد به کبودیهای صورت زن میافتاد و زن هم با خودش فکر میکرد لابد مرد ناچار بوده و شاید هم هجوم ناگهانی اشک. الان که فکر میکنم به نظرم واکنش درونیام، آن موقع نسبت به زن سادهلوحانه بود، باید کمی عمیقتر نگاه میکردم. زن در روزهای بد، روزهای خوب را از یاد نبرده بود. برای من که از دور میدیدم مرد فقط یک سایه بود ولی برای زن چه؟ هر کس باید برای زندگی کردن دلیلی داشته باشد، چه دلیلی بزرگتر از گذشته و چه دلیلی مهمتر از آینده؟