محمود دولت آبادی، ایتالو کالوینو و داستانی از هرمانِ جوان
احتمالا محمود دولت آبادی و ایتالو کالوینو را می شناسید، بد نیست این هفته یک نویسنده جوانتر هم بشناسید، یودیت هرمان.
بعد از چند هفته، این هفته داستان زبان انگلیسی داریم. آن هم چه داستانی! داستان «سونیا»، را یودیت هرمان آلمانی نوشته است، اما من ترجمه انگلیسی داستان را برای شما انتخاب کردهام. به شخصه از خواندن این داستان خیلی لذت بردم، اگر شما هم مثل من دنبال داستانهای عاشقانهی روشنفکریِ عجیب و غریب و بیمارگونه هستید، این داستان را از دست ندهید. راوی اول شخص داستان، مردی است که از آشنایی و ارتباط عجیبش با زنی به نام سونیا میگوید. سونیا ساده است و زیبا نیست اما چیزی دارد که باقی زنهای اطراف مرد ندارند. جالبترین نکته برای من این است که نویسنده زن، چه قدر خوب از زبان شخصیت مرد داستان حرف می زند. لینک داستان در زیر آمده است. این هم بخشی از ترجمه داستان
«ماه مه بود، قطار از منطقه مارک براندنبورگ میگذشت و مرتعها در سا یههای بلند دم غروب سبز سبز بودند. از کوپه بیرون رفتم تا سیگار بکشم، و بیرون کوپه، در راهرو، سونیا ایستاده بود. سیگار میکشید و پای راستش را میزد به زیر سیگاری؛ کنارش که ایستادم، شانه هاش را بی اختیار داد جلو، یک اشکالی در کارش بود. موقعیت معمولی بود ـ راهروی باریک یک قطار سریع السیر، جایی بین هامبورگ و برلین، دو آدم که اتفاقأ کنار هم ایستادهاند چون هر دوشان میخواهند سیگار بکشند. ولی سونیا با لجاجت باور نکردنی از پنجره بیرون را تماشا میکرد، حالت بدنش طوری بود که انگار آژیر بمباران هوائی شنیده باشد. خودش اصلأ زیبا نبود. در اولین برخورد و طوری که آنجا ایستاده بود، همه چی داشت جز زیبائی، شلوار جین تنش بود و یک پیرهن سفید خیلی کوتاه، موهای صاف بلوند داشت تا روی شانه ها، و صورتش مثل یکی از این نقاشی های حضرت مریم مال قرن پانزدهم، غیرمعمول و از مد افتاده، باریک و کمیتیز. از بغل نگاهش کردم، خوشم نیامد و کمی هم حرصم گرفت، چون حالت شهوانی وره نا را از یادم میبرد. سیگاری روشن کردم و در حالی که سیگار میکشیدم، در راهرو راه افتادم، هوس کرده بودم سرم را به گوشش بگذارم و یک حرف نامربوط به اش بگویم. وقتی برگشتم تا به کوپه ام بروم، داشت من را نگاه میکرد. »
مگر یک رستوران چه قدر جای حرف و بررسی و توصیف دارد؟ در داستان «مه دود»، ایتالو کالوینو هر چیزی که در توصیف یک رستوران بخواهید را آورده است؛ از مشتریان و روابطشان، تا پیشخدمتها، غذاها، فضا، رنگها و بوها، اما در پس همه اینها داستان خودش را هم تعریف میکند. گفتن ندارد که کالوینو نویسندهای مبدع و نوآور است. خلاقیت او در قصهنویسی از موضوع داستان تا طرح و چگونگی پرداخت آن اعجابآور است. رولان بارت او و بورخس را به دو خط موازی تشبیه کرده و از کالوینو به عنوان نویسنده پُست مدرن نام میبرد. حتما ایتالیا به داشتن کالوینو افتخار میکند. قسمتی از داستان را بخوانید و بعد لینک اصلی را باز کنید:
«غذايم را تمام میكردم، روزنامه خواندن را تمام میكردم، و بيرون میآمدم در حالي كه روزنامه را توي دستم لوله كرده بودم، میرفتم خانه، بالا میرفتم توي اتاقم، روزنامه را میانداختم روي تخت و دستهايم را میشستم. سينيورا مارگارتي حواسش راجمع میكرد كه ببيند كي میآيم و میروم، چون همين كه میرفتم بيرون، میآمد و روزنامه را بر میداشت. جرأت نمیكرد خودش روزنامه را از من بخواهد، پس يواشكي میآمد ورش میداشت و يواشكي هم قبل از اين كه برگردم، میگذاشتش روي تخت. مثل اين كه از اين كنجكاوي بي معني خجالت میكشيد؛ در واقع او فقط يك چيز ميخواند: آگهيهاي ترحيم.. »
و بالاخره محمود دولت آبادی و داستان «آینه». مرد شناسنامهاش را سیزده سال است گم کرده، حالا برای کاری نیاز به شناسنامه دارد. مجبور است استشهاد محلی جمع کند اما هیچ کس او را نمیشناسد. بعد یادش میآید که اسم خودش را هم فراموش کرده ، مدت طولانی است کسی او را صدا نکرده است. آخر سر چاره ای پیدا میکند، چاره ای که با زندگی مرده وارش در تناسب است.
برای شناختن نثر محمود دولت آبادی خواندن داستان کوتاه کفایت نمی کند، خوب است بعد از خواندن این داستان ، رمان «کلیدر» و «جای خالی سلوچ » را بخوانید و ببینید که دولت آبادی چه نویسنده بزرگی است. این بخشی از داستان است:
«آنجا، روي ورقة قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مينويسند. اما قبض لباس… قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي ميتوان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا ميخريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نميکنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانهاش، با ورقهاي که از يک دفترچة چهل برگ کنده بود.
پشت شيشة پنجرة اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامة او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا…»