سیدنی لومت معرف حضور هست؟ کارگردانی که همین چند سال پیش فوت کرد، و شاید اسمش را کمتر شنیده باشید، اما شاهکار کم نساخته است. اگر شبکه را دیدهاید این معرفی میتواند برایتان جالب باشد، اما اگر ندیدهاید حتما با بهزاد طالبی و شبگار همراه شوید. این کلاسیک را نباید از دست داد.
«پس به من گوش کنيد! تلويزيون حقيقت نيست، تلويزيون مثل يه شهربازی لعنتی میمونه، تلويزيون يه سيرکه، يه کارناوال . . . قصهگوها، رقاصها، خوانندهها، شعبدهبازها، نمايشهای فرعی، رامکنندههای شير و بازيکنان فوتبال؛ ما در تجارتِ از بين بردن خستگی هستيم . . . اما شما هيچ حقيقتی رو پيش ما پيدا نمیکنيد. ما به شما همون چيزی رو که میخواين بشنويد، میگيم. ما خيلی دروغ میگيم . . . اينا همش وهمه، هيچکدوم حقيقت نداره، اما شما اونجا میشينيد، روز بعد از روز، شب بعد از شب، با همه سنی و رنگی و کيشی. ما تمام چيزی هستيم که شما میدونيد. شما اون وهمی که ما اينجا پخش میکنيم رو باور میکنيد، شما فکر میکنيد که اين جعبه، واقعيته و زندگی خودتون واقعی نيست. شما هرکاری که اين جعبه بهتون میگه، انجام میدين. اين جنون بزرگيه، ديوونهها. محض رضای خدا، شما مردم هستين که چيزای واقعی هستين، ماييم که وهم هستيم. پس تلويزيونهاتون رو خاموش کنيد، همين الان خاموشش کنيد . . . » (قسمتهایی از سخنان هاوارد بیل در برنامهی هاوارد بیل) و این چیزی است که فیلم شبکه (Network, 1976) سعی دارد به ما بگوید که تلویزیون یک فریب بزرگ است.
هاوارد بیل گویندهی قدیمی خبر شبکهی UBS به دلیل پایین آمدن تعداد بینندگانش مجبور به استعفا میشود. دو هفته قبل از پایان کارش در برنامه پخش زندهی اخبار به مردم اعلام میکند که هفتهی آینده در برابر دیدگان آنها خودکشی خواهد کرد. در ابتدا مدیران شبکه برآشفته میشوند و او را از کار اخراج میکنند، ولی هاوارد با اصرار از دوستش مکس شوماخر، مدیر بخش اخبار، میخواهد که یک فرصت دوباره به او بدهد، زمانی که در مقابل دوربین قرار میگیرد، دوباره حرفهای گذشتهاش را تکرار میکند. شوماخر به دلیل ناراحتی از مدیران رده بالا پخش را قطع نمیکند. در ابتدا مکس و هاوارد هر دو توسط رئیس شبکه اخراج میشوند، اما توسط فرانک هکت یکی از سهامدارن شبکه و دایانا کریستنسن مدیر بخش برنامهریزی که به ارزش هاوارد پی برده به کار برگرداننده میشوند. آنها برنامهای اختصاصی برای هاوارد به راه میاندازند تا او مزخرفات خود را به خورد مردم دهد و عجیب اینکه حرفهای یک مجری اخبار روانپریش با استقبال مردم روبرو میشود. در این میان روابطی هم میان مکس شوماخر و دایانا شکل میگیرد.
فیلمهای سیدنی لومت (Sidney Lumet) چیزی بین متوسط و شاهکار در نوسان است. لومت که در دهه 50 کارش را در تلویزون شروع کرده بود با شاهکاری به نام دوازده مرد خشمگین (12 Angry Men, 1957) (که بیشتر یک فیلم تلویزیونی است) پا به دنیای سینما گذاشت. او نزدیک به 40 فیلم ساخت که شاهکارهایی مانند سرپیکو (Serpico, 1973)، قتل در قطار سریع السیر شرق (Murder on the Orient Express, 1974)، بعدازظهر سگی (Dog Day Afternoon, 1975) و حکم (The Verdict, 1982) از آن جملهاند. اکثر قهرمانان لومت انسانهایی پایبند اخلاق هستند که برای رسیدن به هدفشان با نظام حاکم بر جامعه میجنگند، هرچند که معمولا در این راه شکست میخورند.
ایدهی اصلی این فیلم را پدی چایفسکی (Paddy Chayefsky) نویسندهی فیلمنامه از داستان کریستین چوباک (Christine Chubbuck) مجری که تحت فشارهای روانی در سال 1974 در پخش مستقیم تلویزیونی دست به خودکشی زد، برداشته است. چایفسکی هم مانند لومت در دهه 50 در تلویزیون کار میکرد و زخمخوردهی کمپانیهای بزرگ بود. چایفسکی به خاطر این فیلم برندهی بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی شد. او دوبار دیگر به خاطر فیلمهای مارتی و بیمارستان (The Hospital, 1971) این جایزه را برده بود.
داستان فیلم شبکه در مورد تسلط بیحد و حصر تلویزیون بر زندگی مردم آمریکاست و اینکه مدیران کمپانیهای صاحبان این شبکهها حاضرند هرکاری انجام دهند تا بیننده بیشتر و در نتیجه سود بیشتری داشته باشند. فیلم هجویهای است بر قدرت رسانه تلویزیون و روابط بین دستاندرکاران آن. با اینکه داستان به شدت تراژیک است و در هیچ صحنهای خنده بر لبان تماشاگر نمینشیند، اما در بعضی صحنهها آنقدر هجو زیاد میشود که داستان از حالت واقعی خارج شده و شبیه فیلمهای سوررئالیستی میشود، مانند سخنرانی رئیس هیئتمدیره شرکتی که صاحب شبکه است در مورد دنیای امروز برای هاوارد و یا صحنهای که تعدادی کمونیست دوآتشه بر سر پولی که از شبکه بابت برنامهشان میگیرند، دعوا میکنند.
یکی از مهمترین دلایل موفقیت فیلم گروه بازیگران آن است، که با پنج کاندیداتوری اسکار توانستند سه مجسمه را تصاحب کنند. بزرگترین بازندهی این گروه ویلیام هولدن (William Holden) بازیگر نقش مکس شوماخر بود که اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را در اتفاقی نادر به همبازی خود پیتر فینچ (Peter Finch) ایفاگر نقش هاوارد بیل باخت. پیتر فینچ که کمی قبل از برگزاری مراسم اسکار مرده بود، اولین بازیگری بود که پس از مرگ این جایزه را دریافت میکرد. ویلیام هولدن که اسمش را به قهرمان کتاب ناتوردشت، هولدن کالفیلد نوشته جی.دی.سالینجر قرض داده بود، را از نقش آفرینیاش در سانست بلوار (Sunset Blvd, 1950)، پل رودخانه کوای (The Bridge On The River Kwai, 1957)و ادای دیالوگ تاریخیاش در این گروه خشن (The Wild Bunch, 1969) میشناسیم، “هرکی جم خورد، بزنش”. فی داناوی (Faye Dunaway) که قبلا دوبار به خاطر فیلمهای بانی و کلاید (Bonnie And Clyde, 1967) و محله چینیها (Chinatown, 1974) فقط نامزد شده بود، این بار توانست با ایفای نقش دایانا کریستنسن برنده اسکار بهترین بازیگر زن باشد. جایزه سوم بازیگری را بئاتریس استریت (Beatrice Straight) برای ایفای نقش کوتاه همسر مکس شوماخر برنده شد.
شبکه در ده رشته نامزد دریافت جایزه اسکار شد که در نبردی سخت فقط توانست 4 تای آنها را به دست آورد. شبکه جایزههای بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر اول مرد (میشود گفت هم گرفت و هم نگرفت)، بهترین بازیگر نقش دوم مرد، بهترین فیلمبرداری و بهترین تدوین را از دست داد. اما من اگر به جای تهیهکنندگان شبکه بودم از این تعداد جایزه راضی به خانه میرفتم، چون نبرد سختی را برنده شده بودند. تعداد فیلمهای عالی در اسکار سال 1977 از مقدار معمول کمی بیشتر بود، راننده تاکسی (Taxi Driver, 1976)، راکی (Rocky, 1976)، همهی مردان رئیس جمهور (All The President’s Men, 1976)، ماراتن من (Marathon Man, 1976)، تیرانداز (The Shootist, 1976)، آخرین قارون (The Last Tycoon, 1976) و کری (Carrie, 1976) .
شبکه داستان نبرد نابرابر انسان است در برابر رسانه، رسانهای گه هر لحظه قدرتش بیشتر و احاطهاش بر زندگی انسانها افزونتر میشود. شبکه قصهی مردی را روایت میکند که علیه قدرت تلویزیون و کمپانیهای آن قیام کرد، اما در انتها اسیر همان شد. شاید لومت و چایفسکی دیگر امیدی به نجات انسان نداشتند، اما ما میدانیم که سالها بعد از فیلم شبکه همین وسیله قدرتمند در مقابل رقیبان سرسختی مانند وسایل چندرسانهای و شبکه جهانی اینترنت به سختی خود را سر پا نگه داشته است و شاید هم به زودی نابود شود، چه کسی از آینده باخبر است.
پ.ن : نه اینکه ما آدمهای خرافاتی و یا دچار توهم تئوری توطئه باشیم، فقط میخواهیم به دو تقارن جالب اشاره کنیم، یکی اینکه در فیلم یکبار نام اسنودن و سی.آی.ای در کنار هم شنیده میشود و دوم اینکه نام یکی از شخصیتهای فرعی فیلم جورج بوش است. فقط یک اتفاق جالب، همین.
دو نقد از راجر ایبرت به فاصله 24 سال: