«محمدرضا محسنی راد» متولد سال 1362 دانش آموخته رشته سینما در دانشگاه هنر تهران است. او علاوه بر نوشتن داستان کوتاه، به نوشتن فیلمنامه و سریالهای تلویزیونی از قبیل چند اپیزود از سریال «شاید برای شما هم اتفاق بیافتد» مشغول است. داستان «باغ وحش» قصهی دامپزشکی است که زندگی شخصی درهم و برهمی دارد، روابط با مادر، همسر و دوستش هر کدام تا جایی پیش میرود که او برای فرار از همهی تنهاییاش به حیوانات رو میآورد.
باغ وحش
محمدرضا محسني راد
همیشه گفتهام از حیوانها چیزهای زیادی میشود یاد گرفت. رفیعی مسخره میکند. به جارویش تکیه میدهد. وسط پهن فیلها میایستد و با یک لبخند احمقانه به این فکر میکند که چه متلکی بارم کند. دیروز جلوی قفس میمونها این را گفتم. برگشت گفت حتما اجدادمون خاروندن رو از اینها یاد گرفتن. بعد قاه قاه زد زیر خنده. بیچاره نمیدانست دارد زیر اجدادمان را جارو میزند. خدا پدر داروین را بیامرزد. نجاتم داد. هیچ وقت جوابش را نمیدهم. جواب هیچکس را نمیدهم. زبانم نمیچرخد. مغزم اما کسی را بی جواب نمیگذارد. ارتباط بینشان به صورت موقت قطع میشود. این هم یکی از پیچیدگیهای بیولوژیک جدید است که دربارهی خودم کشف کردهام. اصولا همیشه جوابهای کلفت در آستین دارم، برای همه. از رفیعی بگیر بیا برس به مامان که ماهی یک بار زنگ میزند و بعد از این که مطمئن میشود از فلامینگوها یا خوکها آنفولانزای جدید نگرفتهام قطع میکند. یک بار جایی خوانده بود که ایدز از میمون به انسان منتقل شده. یک ساعت مغزم را خورد که مطمئن شود پشگل میمونها را با دست بر نمیدارم. بعد که فهمید رفیعی دو روز یک بار جارویشان میکند و من از صد متری جارویش هم رد نمیشوم باز بیخداحافظی قطع کرد. یک وسواس روانی دارد که زنده نگهم دارد. باقی قضایا برایش مهم نیست. بعد از تصادف شوهرش این طور شدیم. فکر میکند تقصیر من است. گربهی همسایه لای شاخههای تبریزی رو به روی خانه گیر کرده بود. من فقط قبل از رفتن آیفون را زدم که بگویم به همسایه بگویند گربهاش این جاست. رفته بود نردبان آورده بود و گذاشته بود پای درخت و با آن پاهای پیرش رفته بود بالای درخت. نردبان لغزیده بود و افتاده بود وسط خیابان. همان موقع نیسان آبی که برای بقالی سر کوچه تخم مرغ میبرد زیرش کرده بود. آن قدر که من میفهمیدم اگر توطئهای در کار بوده بین گربهی همسایه و مرغهای تخمگذار یک مرغداری در ورامین بوده. نه من. بعضی وقتها به سرم میزند که شاید میخواهد زنده بمانم تا یک کامیون حمل شیر گاو از رویم رد شود. اما صدایش نگرانتر از این حرفهاست. از همان بچگی از حیوانها بدش میآمد. روزی که دام پزشکی قبول شدم طوری نگاهم میکرد که انگار با یک گاو آمدهام ایستادهام وسط پذیرایی. احتمالا در ذهنش گاو در حال تخلیهی رودههایش روی فرش لاکی نقش ماهیاش بوده. تنها کسی که زبانش را خوب میفهمید فریبرز بود. رفیق گرمابه و گلستانم. تا او بود مامان گاهی بیشتر از تایید سلامت و حیاتم تلفن را نگه میداشت. حال فریبرز را هم میپرسید و بعد از سر عذاب وجدان یک خداحافظی خشک و خالی هم میانداخت قبل از گذاشتن گوشی. دیروز فریبرز برایم یک کلیپ میل کرده بود. با اینترنت کم سرعت باغ وحش دانلودش کردم. یک جوان خوش تیپ بود که یک پلاکارد گرفته بود دستش. رویش نوشته بود بغلم کنید همه را بغل میکرد و بعد با هم مهربان میشدند. بعضیها هم که عاقلتر بودند میترسیدند و عصبانی میشدند. آخرش هم مینوشت که ایدز با بغل کردن منتقل نمیشود. از این اداهای امریکایی که میخواهند همه چیز را مهربان ببینند. دکتر مملکت رفته آن طرف و یادش رفته یه زمانی توی بم با سوزن نخ خیاطی مردم را بخیه میزدیم. کلیپ مکش مرگ ما میفرستد. اما کرم را انداخت توی سرم. اصلا از همان کلیپ شروع شد این داستان یاد گرفتن از حیوانها. از جلوی قفس میمونها که رد میشوم نمیتوانم نگاهشان نکنم که با هم ور میروند. به خرس کوآلای بدبخت هم حساس شدهام. نمیفهمم چطور تمام روز درخت را بغل میکند. اصلا آناتومی بدنش یک آغوش باز است. حساب کردم آخرین کسی که بغلاش کردهام همان فریبرز بود. توی فرودگاه. سه سالی میشود که رفته. الان دیگر باید جراح شده باشد. بعد از فریبرز دیگر هیچ موجود زندهای را بیشتر از یک دست دادن ساده لمس نکردهام. باید یک اصطلاح پزشکی برای این وضعیتم وجود داشته باشد. اگر نباشد میتوانم خودم یکی بسازم و به نام خودم ثبت کنم. میرود کنار تمام اکتشافات بیولوژیکم دربارهی خودم. اصولا کسی دوست ندارد یک دام پزشک دربارهی بدن انسان نظر بدهد. نمیفهمم چرا؟ وقتی سرشان درد میکند عیبی ندارد ازم مشورت بگیرند که آسپیرین بهتر است یا استامینوفن. اما پای نظریات علمی که میرسد فکر میکنند با گوسفند یکی میشوند اگر نظرم را بپذیرند. اصولا لمس یکی از پیچیدهترین فرآیندهای بیولوژیک بدن است. جریان خون را بالا میبرد. سطح هوشیاری حس لامسه را افزایش میدهد. گاهی باعث ترشح آدرنالین و چند هورمون دیگر در بدن میشود. و این فقط مختص انسان نیست. از اشتراکات بیولوژیک انسان و بسیاری از گونههای جانوری است. اصولا این اشتراکات بیولوژیک آن قدر بیشمارند که شک دارم پزشکها یک جور دام پزشک با شاخهی تخصصی انسان نباشند. دارم کم کم دچار یک خود بیمار پنداری جدید میشوم. از آن نوع که خوراک دورهی دانشجویی است. سالهای اول تحصیل طب وقتی بیماریهای گوارش را میخوانند نود درصد کلاس به هوای زخم معده رانیتیدین بالا میاندازند. به بیماریهای عصبی که میرسند همه برای ام اس و آلزایمر آزمایش میدهند. خدا رحم کند به دورهی بیماریهای زنان و زایمان. نصف کلاس هر روز سه بار میروند دستشویی. من البته در دانشکدهی دامپزشکی تنها کسی بودم که این معضل را داشتم. هم کلاسیهایم بیشتر سرشان گرم ور رفتن با داروهایی بود که میتوانستند شب در خوابگاه با هم قاطی کنند و سر بکشند. این بیمار پنداری کهنه دوباره با این فکرها زنده شده. قفس میمونها را که میبینم بدتر میشوم. الان سه سال است هیچکس را بغل نکردهام. این نباید نشانهی خوبی باشد. حتما عوارض دارد. آخرین بار فریبرز بود. توی فرودگاه و قبل از آن نسرین. همیشه کم بغلش میکردم. یعنی نسرین مرا کم بغل میکرد. از بوی حیوان بدش میآمد. نمیدانم بوی دهان مردهای سیبیل کلفت سیگاری را هر روز توی مطبش چطور تحمل میکرد. سیگاریها بیشتر از بقیه دندان خراب دارند. تمام عوامل طبیعی دست به دست هم دادهاند که پزشکها را به زانو در بیاورند. حتی به دندان پزشکها هم رحم نمیکنند. این با کلاس و پرستیژ ترین نوع دکترها، از ابتدای روز سرشان در دهان کسانی است که آن قدر کم مسواک میزنند که کارشان به دندان پزشک کشیده. نسرین اما با بوی دهان مریضها مشکلی نداشت. باید عادت کرده باشد. به من هم همین را میگفت. میگفت تو بوی حیوان را روی تنت حس نمیکنی آن قدر سرت در آخورشان است که عادت کردهای. من فقط بوی لطیف ادکلنم را حس میکردم که هر روز از در باغ وحش که در میآمدم میزدم زیر گردنم. شاید راست میگفت. همیشه مجبورم میکرد بروم حمام. یک بار نشده بود بروم خانهشان و جلوی مادر پیرش مرا صاف نفرستد حمام. به گمانم وسواس داشت. فکر کن ماهی یک بار با هزار رو در بایستی جرات میکردی بروی خانهی نامزدت و جلوی روی مادرزن آیندهات نامزد مهربان راه حمام را نشانت دهد. آن هم برای این که چند ثانیه در اغوش بگیردت. و بعد بنشینی روی مبل پذیرایی و با مادر پیرش دربارهی این که ببر مازندران چه حیف شد که منقرض شد ساعتها صحبت کنی و نسرین برود چای و میوه برایت بیاورد. دفعهی اول را به بهانهی نبود حوله و باقی وسایل قسر در رفتم. اما دو هفته بعد با هم رفتیم و یک ست کامل حوله و سایر مخلفات خریدیم برای خانهی آنها. گفتم که وسواس داشت. آخرش هم به هوای تمیزترین نوع پزشکها بعد از خودش ولم کرد. زن سهراب شد. رفیق روان پزشک خودم. فرستاده بودمش پیشش که وسواسش را درمان کند، نتیجه این شد که عامل میکروب که بنده بودم را حذف کرد. سهراب هم از آن دسته پزشکهاست که پیشگیری را به درمان مقدم میداند. آخرین باری که بغلم کرد آمده بود باغ وحش. حوله و سایر لوازم موجود نبود و از خیر حمام قبل از مراسم در آغوش گرفتن گذشت. همین که پایش را در باغ وحش گذاشته بود نشان میداد اوضاع باید وخیم باشد. توی چشمهام نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد. درست یادم میآید تمام نشانههای بالینی حاضر بودند. افزایش جریان خون. ترشح آدرنالین و در آخر یک سری هورمون دیگر و بعد رفت. حرفهایش را زده بود. حرفها را یادم نیست. چیزی در این مایهها که سهراب بهتر میفهمدش و از اول رابطهمان اشتباه بوده و این حرفها. اما لحظهی بغل کردن را دقیق به خاطر دارم. یک دستش را گذاشت روی کتفهایم. کف دستش روی کتف راستم بود. صورتش کنار گوشم. فشار سینههای کوچکش را روی سینهام حس میکردم و گرمای نفسش به گوشم میخورد. و بعد رها کرد. بدون این که نگاهم کند راهش را کشید و رفت. انگار به نشانههای بالینی در آغوش گرفتن افزایش ماندگار خاطرات در حافظه را باید اضافه کنم. این را هم میتوانم به نام خودم ثبت کنم. به اندازهی کافی هم کیس قابل بررسی دارم. آغوش فریبرز را هم درست به خاطر دارم. وسط ترمینال خروجی فرودگاه امام بود. میخواست از پله برقی بالا برود. نمیخواست پدر و مادرش ببینند آمدهام بدرقهاش. من رسانده بودمش. گفته بود گودبای پارتی رفقاست اما دو تایی رفته بودیم پیتزا چمن و بعد من رساندمش پای پرواز. مادرش از من بدش میآمد. نمیدانم چرا. فریبرز هم چیزی نمیگفت. همان جا سفت بغلم کرد. مثل همهی کارهایش ترکی بود. دو تا دستش را مشت کرد و کوبید پشتم و در کمتر از یک ثانیه سینهام محکم به سینهاش خورد. یک جور اصابت بود تا خزیدن در آغوش یک دوست برای خداحافظی. نفسش به شماره افتاده بود. وقتی ولم کرد دیدم چشمهایش خیس شده. ترک بود دیگر. من باید گریه میکردم. او بود که داشت میرفت. راحت میشد. قبل از نسرین و فریبرز فکر کنم آخرین بار مامان بود که بغلم کرد. درست یادم هست. روزی بود که شوهرش مرد. از وقتی با این پیرمرد ازدواج کرده بود مهربانتر شده بود. رفته بودم بهش بگویم کار پیدا کردهام. در همین باغ وحش که الان کار میکنم. ده سال پیش بود. بغلم کرد. دستهای پیرش را حلقه کرد دور کمرم. پنجههایش باز بود. هیکل نحیفش را بالا کشید تا لبهایش به گوشم نزدیک شود. آرام چیزی گفت. گفت مهم نیست که دکتر واقعی نشدم و دائم لای حیوانها میلولم ولی هنوز دوستم دارد. اولین باری بود که این را میگفت. بعد از خاطرهی خیالی گاوی که روی فرشهایش ریده بود به سختی نگاهم میکرد. میخواست دکتر شوم. به قول خودش دکتر واقعی. نسرین هم دست پخت او بود. وقتی از آغوشش بیرون آمدم نگاهش مهربان بود. انگار توی چشمهای نوهاش خیره شده بود. نوهای که بعد از ناامیدی بزرگی به نام من قرار بود دکتر واقعی بشود. از آن خشونت همیشگی خبری نبود. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که دچار یک مشکل حاد شده ام. بدنم سه سال است بدن موجود زندهی دیگری را لمس نکرده. میمونها را که نگاه میکنم بیشتر به شک میافتم. کاری ندارند جز این که یا خودشان را لمس کنند یا هم دیگر را. وقتی اجداد من با این اصرار به کار لمس اهتمام دارند به شک میافتم. انگار تمام سلولهای پوستم در این سه سال ذره ذره مردهاند. از تو خالی شدهاند و ریختهاند. اگر سهراب این جا بود میگفت یک فکر وسواسی جدید است. میگفت او سی دی شدهای و این را طوری میگفت که انگار اوسی دی یک چیزی تو مایههای اچ دی یا دی وی دی است و یک جور قابلیت خوب است که همه باید بدانند مخفف چیست. احساس میکنم پوستم دارد گوشت تنم را میجود. به سهراب نیازی نیست که بدانم دارم روانی میشوم. انگار سلولهای پوستم دارند سعی میکنند سلولهای گوشتم را در آغوش بگیرند. میمونها. دارند هم را لمس میکنند. پیراهنم به تنم چسبیده. دارد تنم را میخورد. درش میآورم. باد روی سینهام میافتد. پوستم دارد چروک میشود. باید کسی را در آغوش بگیرم. رفیعی رفته. میمونها خیره نگاهم میکنند. چه کسی را دارم خر میکنم. کسی نیست که بخواهد بغلم کند. میمونها. اجدادم توی چشمهایم خیره شدهاند. یکیشان انگار میشناسدم. آشناست. توی چشمهایم خیره شده. انگار میخواهد بگوید تو یک دکتر واقعی هستی. انگار میخواهد بگوید بوی حیوان نمیدهی. انگار میخواهد بگوید دوستت دارم. بغلش میکنم. سفت میچسبمش. پوست پشمالویش را روی سینهام حس میکنم دستهای سنگینش را میاندازد روی کتفهایم. نفسش گرم است. چیزی نمیگوید. گرمای تنش را حس میکنم. پوستم آرام میشود. نفسش میخورد پشت گوشم. پوست سینهام چسبیده به پوست و پشمهای سینهاش.
چیزهایی که به ذهنم رسید:تنهایی، شنیدن سرزنش های مکرر “تو بدی ، تو نچسبی، تو عیب زیاد داری”، از دست دادن، حرفهای نگفته، غم پنهان، انتظار کسی که بفهمدت، انتظار یک دوستت دارم واقعی، بی اطمینان، ترس از بیان آنچه در دل دارد و خشمی که از دیده نشدن در خود سرکوب کرده. شاید این کاراکتر اگر یکم از درونگراییش فاصله میگرفت و میخاست دیالوگ کنه و یکم از لاک خودش و دنیای خود ساخته ای که انگار نمیخاد تغییرش بده یا می ترسه، فاصله میگرفت، حسرت های کمتری در دل داشت. چون هیچ وقت درباره خودش و علائق و نظراتش چیزی نگفته، فقط گفته دیگران ازش ایراد میگرفتن و باهاش مخالف بودن.
داستان بسیااار جالبی بود و قابل لمس از تنهایی و درک نشدن در این دنیا که ممکنه خیلی هامون تجربه کرده باشن. نظرات من به خاطر لمس و تجربه اون بود و شاید درسهایی که از تجربیات خودم داشتم.
جنس کلام و نوع بیان یه جور تصویرسازی ذهنی ایجاد میکرد. ازش لذت بردم. ممنون.موفق باشید و قلمتون گرم و خالص.