نظر شما در مورد بازنشستگی چیست؟ چقدر به دوران بازنشستگی خودتان فکر میکنید؟ فرهاد خاکیان دهکردی در شبگار نگاهی جدید به بازنشستگی دارد و در متنی شبیه داستان از زوایای مختلف به این پدیده نگاه میکند.
تقاعد. (لغات مصوبه فرهنگستان). دورانی که معمولا در اواخر عمر، عضو اداره یا موسسهای پس از مدتی خدمت، بدون انجام دادن کار، حقوق خود را از صندوق آن اداره یا موسسه دریافت میدارد. مستخدمین رسمی میتوانند با یکی از شرایط ذیل تقاضای تقاعد نمایند:
الف – مستخدمی که بیست سال خدمت متوالی داشته باشد.
ب – مستخدمی که بیست و پنج سال سابقه خدمت داشته مشروط بر اینکه بیست سال آنرا متصدی خدمت بوده باشد.
ج – مستخدمی که سی سال سابقه خدمت داشته باشد اعم از تصدی یا غیر آن .
د – مستخدمی که شصت سال یا بیشتر عمر داشته باشد با هر قدر سابقه. دولت نیز میتواند مستخدمی را که سنین عمرش از شصت سال تجاوز نموده است متقاعد نماید.
بگذار با هم رو راست باشیم. غریبه که بینمان نیست. فردا صبح، سر ساعت همیشه بیدار میشوی. بعید نیست بروی، بعید نیست برسی. همه چیز اما عوض شده. میزت را کسی اشغال کرده. به گلدانت آب میدهد. همه لبخند میزنند. همه مهربان شدهاند. همه میخواهند قدر زحمتهای تو را بدانند. سرشان اما به کارخودشان گرم است. زیاد اگر بمانی توی دلشان میگویند: کارها مانده، کاش فلانی میگذاشت به کارمان برسیم. نمیمانی. جای ماندن نیست. «توقف بیجا مانع کسب است».« ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع». من بنویسم یا ننویسم تو از حالا میشوی افراد متفرقه. کارمند نیمکت پارک. رئیست آفتاب دم ظهر میشود و ارباب رجوعت کبوتران گرسنهاند. نوک به زمین میکوبند. لطفا شلوغ نکنید وقت ظهر یک ساعت برای نماز و نهار، کبوتران عزیز. باید یک عصا بخری. باید یک کمر خمیده برای خودت دست و پا کنی. باید همیشه لبخند بزنی و همیشه از خاطرهها حرف بزنی. اینطور رسمیتر است؛ یک بازنشسته نمونه، یک بازنشسته بیدردسر. (ای آقا ما دیگه با زن نشسته شدیم. باز هم خدا پدرشون رو بیامرزه به ما حقوق میدن به ما پتو میدن. ما رو ارج مینهند. بفرماید بنشینید. شما کارمند کجا بودید؟ چه میشه کرد. این دانهها را هر روز برای کبوترها میآورم. شما تازه بازنشسته شدهاید نه؟)
چرا اینطور نگاهم میکنی؟ انتظار داری چه بنویسم؟ گمان نکنم دلت لک زده باشد برای حرفهای تکراری. مگر نه اینکه سی سال تکرار؟ اگر بازنشستگی موضوع انشای بچهها باشد حتما اینطور مینویسند.
بازنشسته خیلی انسان خوبی است. او پیر است و خیلی میخندد. او به ما گل میدهد. ما باید قدر بازنشسته را بدانیم. آنها سی سال، هر روز کار کردهاند. آنها سی سال هر روز پیرتر شدهاند. آنها اگر هر روز به رئیس نگویند چشم، رئیس عصبانی میشود و آنها را اخراج میکند. بعد آنها و بچههایشان گرسنه میمانند. بر ما دانش آموزان معلوم است که بازنشسته خیلی خوب است. ما باید به او یک پتو هدیه بدهیم. باید قدر او را بدانیم. باید در اتوبوس جای خودمان را به او بدهیم. ما دوست داریم در آینده بازنشسته بشویم.
یا اصلا فکر کن. در بهترین حالت یک لوح بدهند دستت. نمیدانم کسی که این لوح را مینویسد، میداند سی سال یعنی چقدر؟ میداند انسان یعنی چه؟ میداند این لوح منحوس یعنی آقا یعنی عزیز خوش آمدی. راه باز کن برای جوانترها. مثلا کمی هم طراوت به نثرش میدهد اینطور مینویسد.
فصل نو شدن. بوی بهار از سر انگشتان تو آغاز میشود. آنوقت که رایحه خوش خدمت را با خودت آوردی، در این ایام مبارک. تو را که عین پروانه دور خودت چرخیدهای با کمال احترام ارج مینهیم. و تو رودخانهای خروشان هستی. حضور تو برای جامعه درس صبر و بردباری است. به بچهها هم سفارش کردهایم در اتوبوس جایشان را به تو بدهند. اینک این لوح یاد بود را به همراه یک تخته پتو به تو هدیه میدهیم. با کمال احترام. ریاست محترم و کاردان اداره.
همینطورهاست. وقتی هم که میخواهند عکسی از تو یادگار بماند. یک گل سرخ میدهند دستت. گل را میدهی به یک پسر کاکل زری و در عکس لبخند میزنی. این میشود عکس بازنشستگیات. هیچ وقت نمیخواهند خودت باشی. جوری میگویند بازنشسته انگار در مورد زلزلهزدهها حرف میزنند.
همین وقتهاست که چشم چشم میکنی، جوانیات را، اول چل چلیات را توی این اتاقها، زیر میزها پیدا کنی. بعید نیست یخه کسی را بگیری و بپرسی آقا کو جوانی من؟ کو آن وقتها که سه پله را یکی میکردم؟ آن وقتهایی که تازهکار بودی، صبح بیدار شدن هنوز سختت بود. بیتاب بودی زودتر ظهر بشود بزنی بیرون. راستی از کی عادت کردی و افتادی در این دور تکرار؟ دیگر عصرها هم میماندی. شب هم اگر قرار میشد همانجا میخوابیدی. هی صبح شد و ظهر شد و هی گفتی چشم. هی گفتی حقوق را نریختهاند به حساب. چقدر زود گذشت نه؟ حتما خیلی زود میگذرد. این را باید از تو پرسید. بین خودمان باشد، اگر کارمند یا کارگر نبودی و مثلا الان بازنشسته نمیشدی هم آنچنان فرقی نمیکرد. بعید نیست کسی الان بگوید این چه حرفی است آقا؟ سی سال خدمت صادقانه. اصلا خدمت صادقانه یعنی چی؟ جان من همهاش خدمت صادقانه بود؟ نوش جانت. اصلا اگر از زیر کار در رفتنها نبود که دیگر میشدی یک ربات. دیگر چیزی از خودت باقی نمیماند. پاک میشدی عدد و رقم. پاک میشدی چشم آقای رئیس. آنطور حتما بعد بازنشستگی یک کاغذ میگرفتی دستت روزی هزار بار مینوشتی چشم آقای رئیس لطفا من را اخراج نکن. زن بچهام گرسنه میمانند.
تا این جایش را شنیدی؟ خب زندگی همین است دیگر. انتظار نداشتی که اینجا شعار بدهم و حرفهای تکراری بزنم. مگر نه اینکه تو عاصی از سی سال تکراری؟ که اصلا زندگی یه پارچه تکرار است. منتها این بازنشستگی چند اتفاق خوب هم با خودش میآورد.
اول اینکه فرصت داری خودت را از این تکرار نجات بدهی و باقی همکارهایت باید آنقدر بدوند تا بشوند الان تو. بشنود بازنشسته. منتها تو یک فرق اساسی داری. میتوانی فردا صبح، یک نخ سیگار بگذاری روی لبت، وارد اداره بشوی، مجبور نیستی با همه سلام و احوال پرسی کنی. از خیلیها بدت میآید. محلشان نگذار. برو لپ آنهایی که دوستشان داری را بکش. سیگارت را دود کن. «کارمند گرامی استعمال دخانیات در حین کار ممنوع بوده و در صورت رویت با فرد خاطی برخورد جدی صورت میگیرد. ریاست محترم و کاردان اداره.» حالا رئیس اداره از پلهها سرازیر میشود. چه معنی دارد همیشه تو اول سلام کنی؟ سلام نکن. سن و سالی از تو گذشته. هیچ کاریت نمیتواند بکند. به قول قدیمیها آن ممه را لولو برد. به سیگارت پک بزن. همین. باقیاش به خودت بستگی دارد. که چقدر کار نکرده داری و آدم چیزی نیست مگر چیزهایی که میخواهد. کارهایی که برای انجامشان در این سی سال وقت نداشتهای. اجازه نده این لباس سنگین را به زور تنت کنند که یعنی دیگر یکیات چهار تا نمیشود، که میشود. اصلا یکیات هشت تا میشود. آقای خودت میشوی و نوکر خودت. اما من هر جا ببینمت ذوقت را میکنم. از حق نگذریم کم نیست یک عمر کار کردن.
نگذار به تو ترحم کنند و چقدر خوب که تو قدر خودت را بدانی. خلاص.
فکر کردم…!
به زمانی که یه بازنسته پیر میشم…نمیدونم شاید یه پیر غرغرو و مزاحم بایه خروار یادگاری خاک خورده از دوران جاهلیت!!!و یه عالم خاطره و یه دنیا افسوس!
اما اگه به من باشه تا اخر اخرش به عشق و حاله …یه ویلای نقلی وسط یه جای سرسبز …دور از هیاهو ادما دور از صندلی فرسوده پارکها…دور از اداره. یه دنیایی که نه توش تابلوی ممنوعیتی داره نه دغدغه ای…مجبورم نیستیم به بچه های دماغو لبخند اجباری بزنم و ابنبات بدم…تمام.
(شاعرانه بود؟اقای فرهاد!…)
…بازنشستگی تازه یه شروعه…