نیلوفر شاندیز در بر خط داستان، دو داستان برای این هفته تدارک دیده است. با شبگار همراه شوید.
کازوئو ایشیگورو نویسندهی ژاپنی و برندهی جایزه بوکر، داستانی دارد به نام «روستایی پس از تاریکی » که اولینبار در نیویورکر منتشر شد. داستان از این قرار است:
پیرمردی که گذشته مبهم و عجیبی دارد طی سفری، ناگهان خودش را در روستایی میبیند که در گذشته در آن زندگی میکرده است و مردم آن روستا او را هنوز از یاد نبردهاند. پیرهای دهکده سالهای سال از مرد به عنوان یک اسطوره یاد کردهاند و تمام جوانان روستا مرد را میشناسند؛ او اسطوره نسل جدید این روستا هم محسوب میشود. مرد مانده است بین چیزی که در گذشته بوده و چیزی که اکنون است. در این سالها او بسیار عوض شده و با آن چهرهی اسطورهایی که مردم روستا میشناختند کاملا فرق دارد. داستان به این سرراستی هم نیست. مطمئنا لایههای پنهان زیادی دارد. در واقع با تاریک شدن هوا، خیلی چیزها مخفی میماند، از چشم ما و از چشم مردم روستا. روستایی که ایشیگورو از آن سخن میگوید انگار وجود خارجی ندارد. آن آدمها، آن مرد، همه میتوانند استعاره از آدمهای واقعی در هرجایی از دنیا باشند. آدمهایی که درگیر رابطههای پیچیده با اطرافیانشان میشوند. مرز بین واقعیت و رویا و یا خوابی که مرد در آن فرو رفته هیچوقت مشخص نمیشود. ایشیگورو مسلما یکی از بهترین نویسندههای معاصر محسوب میشود. این بخشی از داستان روستایی پس از تاریکی است :
«زن با صدايی كه به طرز عجيبی لطيف بود، گفت: ”فلچر تو با من عشقبازی میکردی، تقريباً هر دفعه كه میآمدم توی اتاقت. در همين گوشهی اتاق ما همه جور كثافتكاریای میكرديم، كثافتكاریهای زيبا. برايم عجيب است كه تو يك زمانی میتوانستی من را به هيجان بياوری. ولي حالا شدهای يك مشت لباس پاره پوره بو گندو. من را ببين؛ من هنوز هم جذابم. صورتم البته کمی چروكيده شده، ولی وقتی توی روستا راه میروم، لباسهايی میپوشم كه خوب اندامم را نشان دهد. مردهای زيادی هستند كه هنوز من را میخواهند. ولی تو، هيچ زنی حاضر نيست حتی نگاهت كند. يك مشت گوشت و لباس پاره پوره بو گندو.“
من گفتم:«ولی من شما را يادم نمیآيد. از اين گذشته من اين روزها ديگر وقت عشقبازی ندارم. من دلمشغولیهای ديگری دارم، دلمشغولیهای جدیتر. خيلی خب، من در آن روزها در مورد خيلي چيزها اشتباه میكردم. ولي من خيلی تلاش كردهام تا اشتباهات خودم را اصلاح كنم. ببين، من حتی در اين سن هم مسافرت ميكنم. هرگز در كارم توقف نبوده. من مدام و بیوقفه به سفر رفتهام و در اين ضمن هميشه در تلاش بودهام كه اگر احتمالاً به كسی آسيبی رساندهام جبران مافات كنم. من در مقايسه با ساير افراد گروه ما تلاش بسيار بيشتری كردهام. مثلاً شرط میبندم مگيس نصف كارهای مرا برای جبران گذشتهاش نداده است.“
زن داشت موی مرا نوازش میكرد.
”من عادت داشتم انگشتانم را لای موهايت كنم. ولی حالا نگاهی به موهای كثيف سرت بیانداز. شك ندارم هزار جور انگل در بدنت داری . ».“
داستان دوم این هفتهی بر خط داستان، « روز و شب» از بریژیت ژیرو ، متولد 1960 الجزیره است که در مجموعه داستان «عشق زیاد هم قیمتی نیست» منتشر شد و برنده جایزه گنکور در سال 2007 شد. راوی داستان زنی است که از رابطهاش با همسرش میگوید در حالی که همسرش کارهای معمولی خانه را انجام میدهد ، زن درگیر مسائل مهمتری است. انگار قصد دارد مرد را ترک کند. تا اینجا به نظر خیلی، موضوع تکراری به نظر میرسد، اما داستان ژیرو با اینکه به نظر بسیار شخصی میآید اما چون به زندگی مدرن و شهری مربوط میشود احتمالا برای خیلیها آشنا خواهد بود. تنهایی، روزمرگی، خستگی و بیهدفی از حرفهای زن داستان میبارد. اسم داستان هم کاملا در خورِ آن است ؛ روز و شب پشت سر هم میآیند بدون آنکه چیزی تغییر کند. قسمتی از داستان در اینجا آمده است و داستان کامل را در لینک زیر میتوانید مطالعه کنید : «از خودم میپرسم تاثیر حرفهای دیشب در تو چه بود، چون چیزی از نشانهها و پیامدهای آن حرفها را نمیشود در تو دید. از خودم میپرسم من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی؟ مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت میکردیم.
با این حال من همهی کلمات مهم را برای ساختن جملهای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان میآورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمیخورد. تو را متهم نمیکنم، فقط از تو میپرسم که چه حسی داری.
بعد تو حرف میزنی، نظرت را میگویی، صدا کمی بالا میرود، خودمان را نگه میداریم چون بچهها همان نزدیکی خوابیدهاند. بعد من رشته کلام را به دست میگیرم، سعی میکنم یک پله بالاتر بروم، میخواهم به مسئله اصلی برسم اما نمیتوانم به این زودی خطر کنم، میگذارم تو حرف بزنی.
همان چیزهایی را که قبلا گفتی تکرار میکنی، من هم همینطور، حرفهایم را تکرار میکنم، هر کدام در منطق خود زندانی هستیم. گفتوگوی ما به دو مونولوگ تبدیل میشود که بیهوده میچرخند ».