ایشیگورو و بریژیت ژیرو ؛ روز و شب

۱۸ اسفند ۱۳۹۲ | ۱۵:۰۰
زمان مورد نیاز برای مطالعه: 5 دقیقه

نیلوفر شاندیز در بر خط داستان، دو داستان برای این هفته تدارک دیده است. با شبگار همراه شوید.

کازوئو ایشیگورو نویسنده‌ی ژاپنی و برنده‌ی جایزه بوکر، داستانی دارد به نام «روستایی پس از تاریکی » که اولین‌بار در نیویورکر منتشر شد. داستان از این قرار است:

پیرمردی که گذشته مبهم و عجیبی دارد طی سفری، ناگهان خودش را در روستایی می­‌بیند که در گذشته در آن زندگی می­‌کرده است و مردم آن روستا او را هنوز از یاد نبرده‌­اند. پیرهای دهکده سال­‌های سال از مرد به عنوان یک اسطوره یاد کرده‌­اند و تمام جوانان روستا مرد را می­‌شناسند؛ او اسطوره نسل جدید این روستا هم محسوب می‌­شود. مرد مانده است بین چیزی که در گذشته بوده و چیزی که اکنون است. در این سال­‌ها او بسیار عوض شده و با آن چهره‌ی اسطوره­ایی که مردم روستا می­‌شناختند کاملا فرق دارد. داستان به این سرراستی هم نیست. مطمئنا لایه­‌های پنهان زیادی دارد. در واقع با تاریک شدن هوا، خیلی چیزها مخفی‌ می‌ماند، از چشم ما و از چشم مردم روستا. روستایی که ایشیگورو از آن سخن می­‌گوید انگار وجود خارجی ندارد. آن آدم‌ها، آن مرد، همه می‌­توانند استعاره از آدم­‌های واقعی در هرجایی از دنیا باشند. آدم­‌هایی که درگیر رابطه­‌های پیچیده با اطرافیان‌شان می­‌شوند. مرز بین واقعیت و رویا و یا خوابی که مرد در آن فرو رفته هیچ‌وقت مشخص نمی­‌شود. ایشیگورو مسلما یکی از بهترین نویسنده‌­های معاصر محسوب می‌­شود. این بخشی از داستان روستایی پس از تاریکی است :

«زن با صدايی كه به طرز عجيبی لطيف بود، گفت: ”فلچر تو با من عشق‌بازی می‌کردی، تقريباً هر دفعه كه می‌آمدم توی اتاقت. در همين گوشه­‌ی اتاق ما همه جور كثافت‌كاری‌ای می‌­كرديم، كثافت‌كاری‌های زيبا. برايم عجيب است كه تو يك زمانی می­‌توانستی من را به هيجان بياوری. ولي حالا شده‌ای يك مشت لباس پاره پوره بو گندو. من را ببين؛ من هنوز هم جذابم. صورتم البته کمی چروكيده شده، ولی وقتی توی روستا راه می‌روم، لباس­‌هايی می­‌پوشم كه خوب اندامم را نشان دهد. مردهای زيادی هستند كه هنوز من را می­‌خواهند. ولی تو، هيچ زنی حاضر نيست حتی نگاهت كند. يك مشت گوشت و لباس پاره پوره بو گندو.“

من گفتم:«ولی من شما را يادم نمی‌­آيد. از اين گذشته من اين روزها ديگر وقت عشق‌بازی ندارم. من دلمشغولی‌های ديگری دارم، دلمشغولی­‌های جدی‌تر. خيلی خب، من در آن روزها در مورد خيلي چيز‌ها اشتباه می­‌كردم. ولي من خيلی تلاش كرده‌­ام تا اشتباهات خودم را اصلاح كنم. ببين، من حتی در اين سن هم مسافرت مي‌­كنم. هرگز در كارم توقف نبوده. من مدام و بی‌وقفه به سفر رفته‌ام و در اين ضمن هميشه در تلاش بوده‌ام كه اگر احتمالاً به كسی آسيبی رسانده‌ام جبران مافات كنم. من در مقايسه با ساير افراد گروه ما تلاش بسيار بيشتری كرده‌ام. مثلاً شرط می‌بندم مگيس نصف كار‌های مرا برای جبران گذشته‌اش نداده است.“

زن داشت موی مرا نوازش می‌كرد.

”من عادت داشتم انگشتانم را لای مو‌هايت كنم. ولی حالا نگاهی به مو‌های كثيف سرت بی‌انداز. شك ندارم هزار جور انگل در بدنت داری . ».“

لینک داستان

داستان دوم این هفته‌ی بر خط داستان، « روز و شب» از بریژیت ژیرو ، متولد 1960 الجزیره است که در مجموعه داستان «عشق زیاد هم قیمتی نیست» منتشر شد و برنده جایزه گنکور در سال 2007 شد. راوی داستان زنی است که از رابطه‌اش با همسرش می‌­گوید در حالی که همسرش کا­رهای معمولی خانه را انجام می‌دهد ، زن درگیر مسائل مهم‌تری است. انگار قصد دارد مرد را ترک کند. تا این‌جا به نظر خیلی‌، موضوع تکراری به نظر می‌­رسد، اما داستان ژیرو با این‌که به نظر بسیار شخصی می‌آید اما چون به زندگی مدرن و شهری مربوط  می‌­شود احتمالا برای خیلی­‌ها آشنا خواهد بود. تنهایی، روزمرگی، خستگی و بی­‌هدفی از حرف­‌های زن داستان می‌بارد. اسم داستان هم کاملا در خورِ آن است ؛ روز و شب پشت سر هم می‌­آیند بدون آنکه چیزی تغییر کند. قسمتی از داستان در اینجا آمده است و داستان کامل را در لینک زیر می‌توانید مطالعه کنید : «از خودم‌ می‌پرسم‌ تاثیر حرف‌های‌ دیشب‌‌ در تو چه‌ بود، چون‌ چیزی‌ از نشانه‌ها و پیامدهای‌ آن حرف‌ها را نمی‌شود در تو دید. از خودم‌ می‌پرسم‌ من‌ بلد نیستم‌ بگویم‌ یا تو بلد نیستی‌ بشنوی؟ مطمئن‌ نیستم‌ که‌ دیشب‌ با یک‌ زبان‌ با هم‌ صحبت‌ می‌کردیم‌.

با این‌ حال‌ من‌ همه‌ی کلمات‌ مهم‌ را برای‌ ساختن‌ جمله‌ای‌ ساده‌، روشن‌، مستقیم‌ اما بدون‌ خشونت‌ به‌ زبان‌ می‌آورم‌ که‌ تو بدانی‌ این‌ زندگی‌ دیگر به‌ درد من‌ نمی‌خورد. تو را متهم‌ نمی‌کنم‌، فقط‌ از تو می‌پرسم‌ که‌ چه‌ حسی‌ داری‌.

بعد تو حرف‌ می‌زنی‌، نظرت‌ را می‌گویی‌، صدا کمی‌ بالا می‌رود، خودمان‌ را نگه‌ می‌داریم‌ چون‌ بچه‌ها همان‌ نزدیکی‌ خوابیده‌اند. بعد من‌ رشته کلام‌ را به‌ دست‌ می‌گیرم‌، سعی‌ می‌کنم‌ یک‌ پله‌ بالاتر بروم‌، می‌خواهم‌ به‌ مسئله اصلی‌ برسم‌ اما نمی‌توانم‌ به‌ این‌ زودی خطر کنم‌، می‌گذارم تو حرف بزنی.

همان‌ چیزهایی‌ را که‌ قبلا گفتی‌ تکرار می‌کنی‌، من‌ هم‌ همین‌طور، حرف‌هایم‌ را تکرار می‌کنم‌، هر کدام در منطق‌ خود زندانی‌ هستیم. گفت‌وگوی ما به‌ دو مونولوگ‌ تبدیل‌ می‌شود که‌ بیهوده‌ می‌چرخند ».

لینک داستان

نیلوفر شاندیز
0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه‌ها